نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 195
باردید دیروز : 138
بازدید هفته : 340
بازدید ماه : 361
بازدید سال : 6362
بازدید کلی : 195995

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 195
بازدید دیروز : 138
بازدید هفته : 340
بازدید ماه : 361
بازدید کل : 195995
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

پشيماني اسب

بروایت

صلاح الدین  احمد لواسانی

( بابا احمد )

 

 


يكي بود و يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود .
در گذشته هاي خيلي ، خيلي دور ، آن زمان كه هنوز انسان بطور كامل چنگ به زمين نيانداخته بود و زمين پوشيده از شهر هاي بزرگ و اختراعات و ابتكارات امروزي نبود . و مردم پياده و يا حداكثر با كالسكه به اين طرف و آن طرف مي رفتند . اسب اين حيوان زيبا و نجيب و قدرتمند در دشتهاي وسيع و بزرگ كه سرشار از طراوت و زندگي بود . روزگار مي گذراند
.
جان و تن اسب سرشار از لذت مي شد وقتيكه با سرعت در اين دشت ها مي دويد . وغرور تمام وجودش را مي گرفت آن زمان كه بعد از يك دويدن سريع با افتخار و غرور ، سينه را جلو داده و براي خنك كردن تن خيس از عرقش در ميان يونجه هاي خيس دشت يورتمه مي رفت
.
اسب فارغ از هر انديشه بد روزگار را اينچنين سپري ميكرد . تا اينكه يك روز چشم بازرگاني بر او افتاد . در يك لحظه فكري مانند برق از مغزش عبور كرد
.
او با خود گفت : خوب مي شد اگر مي توانستم اين حيوان را گرفته و در خدمت خود قرار دهم
.
او هم مي تواند به من سواري دهد و هم در مواقع لازم كالسكه مرا بكشد. بازرگان سپس با خود ادامه داد : او بسيار تند پا و قوي است . و اين گرفتنش را مشكل مي سازد . پس بايد حيله اي بكار ببرم. پس . با احتياط و آرام و با چهره اي به ظاهر دوستانه به او نزديك شد و گفت : سلام دوست من .... خسته نباشي
.
اسب كمي خود را عقب كشيد و گفت : از تو متشكرم
.
بازرگان با چرب زباني گفت : دويدن تو را ديدم. تو حيواني ريبا و قوي هستي. نشاط و شادابي در تمام وجودت ديده مي شود
.
اسب بار ديگر تشكر كرد و گفت : شما موجود مهرباني هستيد و من از تعاريف شما ممنون هستم. اما بايد هر چه زودتر اينجار را ترك گفته و نزد برادرانم برگردم
.
بازرگان كه داشت موقعيت را از دست مي داد . بالحني دوستانه گفت : اگر اندكي به من

فرصت بدهيد ممنون خواهم شد. من پيشنهاد جالبي براي تو دارم
.
اسب با اكراه و اجبار و فقط از سر نجابت و ادب منتظر ماند تا حرفهاي بازرگان را بشنود . بازرگان شروع كرد از مشخصات شهر كوچكشان كه مملو از فروشگاه هاي مختلف با اشياء و لوازم زيبا

سخن گفت و اضافه كرد : كساني كه در شهر زندگي مي كنند زندگي بسيار شاد و خوشي را دارند
.
اسب حرف تاجر را قطع كرد و گفت : خب من براي تو و همشهري هايت آرزوي خوش و شادكامي بيشتر دارم . اما خب اينها به من چه ارتباطي دارد
.
بازرگان گفت: من ميخواهم تو را بخدمت بگيرم و با خود به شهر ببرم . تو مي تواني آنجا هميشه از در اسطبل زيبايي و باششكوهي كه من برايت خواهم ساخت زندگي كني ، و از كاه و يونجه اي كه من در اختيارت مي گذارم بخوري و زندگي راحتي داشته باشي
.
اسب كمي فكر كرد و پرسيد و در ازاي آن من بايد چه كاري براي تو انجام دهم ؟

مرد پاسخ داد . تو فقط بايد گاهي كالسكه من را بكشي .
اسب پرسيد . ايا من قادر خواهم بود در هنگام بارش باران در دشت و چمنزار با سرعت بدوم ؟

بازرگان بلافاصله گفت . اينكار لزومي ندارد . زندگي كردن در شهر بسيار باشكوه تر از آن است .
اسب دوباره پرسيد آيا ميتوان در دشت بسرعت باد بدوم
.
مرد كمي فكر كرد و گفت. بشرط آنكه من سوار بر پشتت باشم. بله
.
اسب شيهه اي كشيد و گفت . كدام احمقي مي تواند اين دشت را رها كند و خود را به مشتي كاه و جوي و يك استبل زيبا بفروشد . سپس اضافه كرد : نه دوست عزيز . من حاضر به انجام چنين كاري نيستم.او بلافاصله بعد از اين حرف سري بعلامت خداحافظي تكان داد و با سرعت از آنجا دور شد و رفت
.
بازرگان كه هميشه عادت داشت هر آنچه مي خواهد را بدست آورد از اين پاسخ اسب بسيار ناراحت و خشمگين شدو بهشر بازگشت. او تصميم گرفت هر طور شده اسب بيچاره را به اسارت خود در آورد و انتقام اين كم محلي را از او بگيرد
.
اسب بي توجه به حرفهاي مرد بازرگان به زندگي سعادتمندانه خود در دشت يزرگ ادامه داد . اما يك خشكسالي مسير زندگي او را تغيير داد
.
مدتي زيادي باران بر دشت زيبا و خرم نباريد و چمنزار تبديل به بياباني خشگ و بي آب و علف شد
.
بازرگان كه از اين ماجرا با خبر بود . با خود گفت فرصتي را كه بدنبالش بودم بدست آوردم. او ميدانست اكنون اسب بشدت گرسنه و در مانده است . او از يك چيز ديگر هم با اطلاع داشت . كه اسب از آن بي خبر بود . بازرگان مي دانست خشكسالي بزودي پايان مي يابد و باران بار ديگر دشت را سبز و با نشاط خواهد كرد. پس با خود گفت تا اين اتفاق بوقوع نپيوسته بايد اسب را فريب داده و به خدمت خود در آورم .پس بسمت جايي حركت كرد كه ميدانست مي تواند اسب را در آنجا بيابد
.
وقتي به محل مورد نظر رسيد براحتي اسب را يافت در كنار نهري خشگ شده يافت ، بسمت او رفت و گفت : سلام دوست من . خدا بد ندهد . ميبينم كه دشت زيباي تو خشك و بخيل شده . ديگر از آن چمنزار سبز و خرم كه در آن ميدوي خبري نيست . ديگر بارني نمي برد كه در زير قطرات پيوسته ان با سرع ت و شادابي بدوي . مي بينم كه از شدت كم غذايي و گرسنگي اندام استوار كشيده ات تكيده و نا توان شده
.
بعد با شطنت گفت : من از اين وضعيت تو بسيار نارحت و غمگين هستم بنا براين حاضرم كاملا سخاوتمندانه و براي كمك به تو پيشنهاد گذشته ام را به تو اعلام كنم
.
در صورتي كه حاضر باشي كالسكه من را بكشي من به تو غذاي فراوام و اب كافي خواهم داد. اسب ابتدا از پذيرفتن اين پيشنهاد سر باز زد . اما بازرگان . آنقدر از مشكلات و بدبختي هاي آينده گفت كه اسب بيچاره با شرمندگي سرش را بزير انداخت و با صدايي گرفته گفت باشد . من پيشنهاد تورا مي پذيرم. بازرگان خوشحال از بخت خوب خويش طنابي را كه به همراه داشت بر گردن اسب انداخت او را تا خانه اش در شهر بدنبال خود برد. در خانه اسب را در اسطبلي بزرگ اما تاريك بستند. قلب اسب بشدت در اين فضاي تاريك گرفته بود. اما چاره اي نبود
.
از فرداي آن روز اسب را به كالسكه بازرگان مي بستند و اسب بيچاره ناچار بود او را به اينطرف و آنطرف ببرد. از آن بدتر بازرگان گاهي با ضربات شلاق او را وادار مي كيرد كه با سرعت بيشتري حركت كند
.
باران خيلي زود باريدن گرفت و دشت دوباره سبز و خرم شد. اسب در حاليكه كالسكه بزرگان را مي كشيد . به سرزميني خيره مي شد كه تا چندي پيش آزاد و رها در آن به هر سو مي رفت
.
يكي از شب ها كه اسب بيچاره در اسطبل تاريك به گذشته خود فمكر مي كرد . با خود تصميم گرفت از فردا كالسكه مرد را نكشد
.
صبح روز بعد با اين تصميم . به بازرگان گفت : من تصميم گرفته ام به دشت بازگردم . آنجا كه بدنيا آمده و بزرگ شده ام . من ديگر تمايلي به كشيدن كالسكه تو ندارم
.
بازرگان خنده شيطنت آميزي كرد و گفت : تو هرگز اجازه چنين كاري را نخواهي داشت
.
اسب با ناراحتي و عصبانيت گفت : من آزاد هستم و هر چه بخواهم انجام خواهم داد
.
بازرگان نگاه تمسخر آميزي به اسب انداخت و پاسخ داد :تو از زماني كه اجازه دادي به دهانت لجام ببندم و بر گردنت افسار بياندازم آزادي خود را از دست دادي . نه تو ديگر ازاد نيستي . و هر گز دوباره آزاد نخواهي شد
.
اسب از خشم شيهه اي كشيد و گفت : من كالسكه تو را نخواهم كشيد
.
بازرگان جواب داد : و من به تو غذا و آب نخواهم داد
.
اسب مدتي از كشيدن كالسكه بازرگان خوداري كرد . اما بالاخره گرسنگي و تشنگي او را وادار به تسليم كرد
.
اسب كه آزادي خود ار فقط به مشتي كاه و يونجه فروخته بود . هرشب وقتي به طويله باز مي گشت . شيهه اي پر از اندوه و درد مي كشيد . تا صداي او را برادرانش كه در دشت زنگي مي كردند بشنوند. او به برادرانش مي گفت : هر كس يك بار خود ار بفروشد . آزادي مجدد براي او بسيار سخت و دشوار خواهد بود
.
البته قصه ما به اينجا ختم نشد. اسب هاي ديگري نيز به دلايل مختلف بدست بازرگان به اسارت در آمدند و هر روز اسطبل او اسب هاي بيشتري در خود جاي داد
.
مدتها گذشت و بازرگان هر روز رفتار بدتري با اسب ها مي كرد.يك شب اسب داستان ما برادران ديگرش را خطاب داد و گفت تا به كي بايد ساكت بنشينم و دستورات اين مرد را اجرا كنيم. من تصميم خود ار گرفته ام. من ميخواهم . امشب ديوار اين اسطبل را خراب نموده و به دشتباز گردم. اگر شما نيز با من همكاري كنيد. مي توانيم . در سايه يكي شدن به اين موفقيت دست بيابيم
.
برادران فكري كردند و پذيرفتند كه با هم نقشه برادرشان را عملي سازند. پس در يك حركت جمعي و هماهنگ ديوار اسطبل را خراب و از روي نرده هاي بلند پريده و خود را بدشت رساندند
.
بازرگان كه در خواب بود . زماني به اسطبل رسيد كه آخرين اسب نيز ازروي نرده ها بيرون پريده و بسمت دشت مي گريخت
.
                          


تعداد بازدید از این مطلب: 397
موضوعات مرتبط: قصه های جورواجور , ,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 4 بهمن 1390
نظرات

 

برای شنیدن ترانه این  شعر 

اینجا

را کلیک کنید

 

  

مادر مي بافه
از پشم عالي
با نقشي زيبا
يك تخته قالي

يك جفت پرنده
در حال پرواز
خوشحال وخندون
مي خوننــد آواز

جنگل سر سبز
آبـي دريــا
ما را مي بره
به دشتِ رويا

مثل فرشته اس
خوب و مهربون
بوســه ميـزنـم
بـر دستــان او

 

تعداد بازدید از این مطلب: 365
موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 4 بهمن 1390
نظرات

 

زندگی قصه
یک آمدن است
درشب بارانی
 
مرگ اما ، یعنی
آخر خوب و بد خاطره ها
در یک دم
 
تعداد بازدید از این مطلب: 347
موضوعات مرتبط: مزوجات - ابداعی , ,
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 22 شهريور 1387
نظرات

 

 

اطلاعیه مهم

برنامه های رادیویی ما را  ازاین  به بعد درنشانی زیر

رادیو اینترنتی صدای ایران

خواهید شنید.

 

برای شنیدن برنامه ها با کلیک بر روی رادیوی بالا

به ایستگاه رادیویی ما خواهید رفت

تعداد بازدید از این مطلب: 374
موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 12 شهريور 1387
نظرات

سر دبیر :

پیشتر در گفتاری به دست  اندرکاران تولید یک برنامه رادیویی اشاره  نمودم. اکنون  می خواهم نقش هر یک ازآنان را بصورت مشروح برایتان توضیح دهم.

همه کسانی که درتولید  یک برنامه نقش دارند. مهم و ارزشمند  هستند. اما طبیعی است برخی از این  افراد نقش کلیدی و مهمتری  بعهده دارند. پس ، ازمهمترین آنها  آغاز می کنیم.

مهمترین فرد در یک  گروه برنامه ساز ،  سر دبیر است. اوست که مسئولیت هماهنگی  و مدیریت این  گروه رابرعهده دارد.  بقیه  افراد با صلاح دید و انتخاب او به برنامه می پیوندند. حتی تهیه کننده. اوست که خط  مشی کلی و جزیی برنامه را ترسیم وعوامل  دیگر  را برای  انجام صحیح امور ،  انتخاب ، توجیه ،  هدایت و  کنترل  می کند.آنچه  او باید انجام دهد ، بشرح زیر است.

تعداد بازدید از این مطلب: 393
موضوعات مرتبط: , , ,
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 31 مرداد 1387
نظرات

 

 

 

 

صحرا
چه زیبا بود
وقتی که
می بارید
در دامنش باران.

 

هرسو، گلی رنگین
سرخ و …
سپید و زرد
چون چهره یاران

 

اینجا ، شقایقها
آنجا
لاله
پایین درخت توت
بالا سپیداران

 

آهوی صحرایی
هرجا پراکنده
در
خورشید
با چهره ای تابان

 

تیهو و بلدرچین
با قمری ودًرنا
سرمست و پرغوغا
در جمع دلداران

 

برخیز و کاری کن
تا توشه برچینی
از اول نوروز
تا آخر آبان

 

همچون طبیعت شو
دارا و بخشنده
بنگر در این صحرا
گسترده چون* دامان.

 

 

• چون = چگونه

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 501
موضوعات مرتبط: اشعار من , , ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 31 مرداد 1387
نظرات

 

 

 

 

توی یک جنگل
سر سبز و قشنگ
زندگی می کرد
یه خرگوش زرنگ

 

صبح تا شب
این ور و اون ور می دوید
یا هویج شو
با دندون می جوید

 

همیشه شاد و
لبش خندون بود
دوتا دندون
جلوش بیرون بود

 

اما این خوشی
زیاد دوام نداشت
روزگارغصه ای
رو دلش گذاشت

 

اومدن سرخوش و
شاد و سر دماغ
توی جنگل
دو تا شیر قلچماق

 

نعره شونو، هر کی
از دور می شنید
کُمه کم ، یه متری
از جاش می پرید

 

حیونای جنگل
سبز و قشنگ
اومدن دیدن
خرگوش زرنگ

 

همه گفتن
چه کنیم با این بلا
که امید ما تویی
بعد خدا

 

خرگوش دانای ما
رفت توی فکر
تا شاید پیدا کنه
یه راه بکر

 

قهرمان قصه مون
دو ساعتی ساکت بود
توی جاش تکون نخورد
و کاملا ثابت بود

 

 

 

اما یک مرتبه
از شوق پرید
واسه شیرا
نقشه خوبی کشید

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 415
موضوعات مرتبط: اشعار من , , ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 31 مرداد 1387
نظرات

 

 

 

 

چرا احساس می کنم
دیگه منو ، دوست نداری
چرا هر روز یه جوری
پا روی ، قلبم می زاری

 

چرا چشمات دیگه
اون برق قدیمو نداره
واسه چی ، چشمای من
ابری شده، هی می باره

 

یادمه یه روزمی گفتی
تا همیشه ، با منی
تا خدا خداس ، با قلبت
منو فریاد می زنی

 

می تونی بهم بگی
خدا ، خدایی می کنه؟
یا اونم مثله شما
میل جدایی می کنه؟

 

تو شما ، منم که من
این دیگه ، باورم شده
عشق ما مرده و غم
مونس و یاورم شده

 

حالا دائم می پیچه
غصه وغم توی صِدام
می شینه نم نم بارون
توی ایوون نگام

 

حالا مطلق
دیگه مونس منه
یه گوشه ، یه عنکبوت
دور دلم تار می تنه

 

 

 

 

می زنه زخمه به تارم
به سرانگشت جفا
خداجون رفته چرا؟
از دلامون مهرو وفا

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 476
موضوعات مرتبط: اشعار من , اشعار پراکنده , ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 31 مرداد 1387
نظرات

 

نوۀ اکبر خان شیرازی
 

 

 

 

 

کاکو شیرازیم
دارم سلامی
زنیم ، ازخنده و
شادی کلامی

 

سلام بابا بزرگ
حاج اکبر آقا
شنیدم بًرده ای
یک کیسه قاقا

 

نخود و کشمش و
قند و کلوچه
خریدی یک سبد
ازتوی کوچه

 

شنیدم پیرمرد
گفتی جوانی
گذشته دوره
شیرین زبانی

 

بروفکری برای
قصه ها کن
دوجیبت را پر از
آن پسته ها گفت

 

چنین است
رسم پیران زمانه
دهند پسته نوه را
دانه دانه

 

بنازم قدرتو
تاب غزل را
که برپا کرده
این بحث وجدل را

 

بدان این نکته ها
اکنون ،که قند است
به ریشت پیری
امروز بند است

 

بگفتم نکته ای

نغزو آرا

نمی روید گلِ

نرگس به خارا

 

بدان هستیم ما

یار و رفیقت

همیشه ثابتیم

 

در این طریقت

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 402
موضوعات مرتبط: اشعار من , اشعار پراکنده , ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : سه شنبه 31 مرداد 1387
نظرات

 

 

 

 

 

با منش طفل درون
اینگونه بازی می کند
می سراید
و
بیت سازی می کند

گاه عارف میشود
با عارفان ور می رود
گه سراید شعرنو
از قافیه درمی رود

یک دمی جاهل شود
تمرین لاتی می کند
یا سیاسی می شود
یکباره قاطی میکند

می رود گاهی فضا
با رهروان دوستی
می کَند. در شغل دباغی
ز یاران پوستی

 

الغرض ، این طفل
بازی خوردۀ ، ظالم بلا
می شود هردم به نوعی
در مسیری مبتلا

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 411
موضوعات مرتبط: اشعار من , اشعار پراکنده , ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود