صدای نم نم بارون
شُرشُرش تو دل ناودون
طعم سیب ، طعم گلابی
آبتنی تو حوض آبی
مسقطی ، کیک و کلوچه
مزه ترش آلوچه
بچگی ها رو بیادم می اره گل لبخند و رو لبهام می کاره
خاطرات روز رفته
هرگز از یادم نرفته
قصه گلابتون ، کاکل زری
ماجرای حسن و دیو ، پری
صدای غرومب غرومب آسمون
بازی با دختر شاه پریون
ماشین کهنه مشدی ممدلی
که میگن : نه بوق داره نه صندلی
بچگی ها رو بیادم می اره
گل لبخند و رو لبهام می کاره
خاطرات روز رفته
هرگز از یادم نرفته
شعر اون روبه و زاغ
پشتی پدربزرگ توی اتاق
چارقدخال خال آبجی مه لقا
ذکر هو هو مدد اهل صفا
جُم جُمک بلگ خزون
توی باغ بی بیجون
بچگی ها رو بیادم می اره
گل لبخند و رو لبهام می کاره
خاطرات روز رفته
هرگز از یادم نرفته
يكي بود و يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . روزها ي روشن و شاد مي گذشتند و هر شب چه مهتابي و چه بي ماه با هزاران هزار ستاره درخشانش كه بربا چادر سياهش پاشيده بود ،، عبور زندگي رو زمزمه ميكرد ...... هر طلوع ، بامدادي تازه بود براي وفا و خانواده اش ........ و باغ همه زندگي آنها .
وفا صداي زيبايي داشت كه نسل به نسل به او رسيد ه بود . خانواده او آنقدر مشهور بودند كهكمتر كسي بود كه با نام و آوازه آنها آشنا نباشند.
باغ بزرگ و خرمي كه وفا در آن زندگي مي كرد ، اگر نگوييم بيشتر كه در همان حد معروف و زبانزد همگان بود .
باغي پر ازدرختان ميوه و گلهاي رنگارنگ .............. درختان ، زيتون ، پرتقال ، انار ، سيب و ليمو ....... و گلهاي ياسمن ، نيلوفر ، شقايق و زنبق جاي جاي باغ رو به تابلويي زيبا تبديل كرده بودند .
وفا اين خانه را كه پشت در پشت همه پدرانش در آن بدنيا آمده و زندگي كرده بودند بسيار دوست داشت و حاضر نبود حتي لحظه اي از آن دور شود.
يك روز صبح وقتي مانند هميشه . براي تماشاي طلوع خورشيداز خواب بيدار شده بود. صدايي آرام و مهربان را شنيد كه نام او را مي خواند. وفا .......... وفا .........
وفا دوستانه اما متعجب پرسيد: تو كه هستي ؟....
صدا گفت : سلام
وفا پاسخ داد و دوباره پرسيد تو كه هستي ؟
صدا جواب داد : من نسيم خنك صبحگاهي هستم ...... هر روز از اين باغ عبور كرده و گلها و درختان را از خواب بيدار ميكنم. مدتي است مي خواهم از تو خواهش كنم. آوازي برايم بخواني . شنيده ام صداي بسيار زيبايي داري. من تا كنون نتوانسته ام صدايت را بشنوم . چون هر روز بعد از بيدار كردن ساكنان اينجا بايد به باغ هاي ديگر بروم ....
امروز تصميم گرفتم كمي بيشتر اينجابمان و اگر تو لطف كني. آواز زيبايت را كه هم از آن تعريف مي كنند بشنوم. آيا اين محبت را به من مي كني؟
وفا مهربانانه لبخند زد و گفت : البته دوست من ....... بگذار ترانه اي را كه تازه براي باغ زيبايمان سروده ام برايت بخوانم. و بلافاصله اين چنين شروع كرد.
اي قشنگترين سرزمينها
اي باغ زيباي من
كداميك از زيبايي هاي تو را بشمارم
از درختان پر بار و تناورت بگويم ........
يا بوي خوش گلهاي رنگارنگت .........
تو را دوست دارم
اي سرزمينم
فقط براي تو ميخوانم ......
و هر آنچه عطر و بوي تو را دارد.
مدتها گذشت ، روزي تعداد زيادي كلاغ كه به وفا و خانواده اش حسودي مي كردند به باغ آنها حمله كردند. تعداد آنها آنقدر زياد بودكه آسمان سياه شدهبود
كلاغ هاي بد ذات در همان ابتداي ورود تعداد زيادي از دوستان و خانواده وفا راكشتند و عده اي ديگر را زخمي و گروهي را اسير نمودند .
در اين ميان بقيه ساكنان باغ كه وفا و خانواده اش هم جزو آنان بودند از آنجا فرار كردند و آواره كوه و دشت و بيابان شدند.
وفا و خانواده اش ناچار به باغي ديگر كه خويشاوندانشان در آن ساكن بودند رفته و در آنجا زندگي رنج آوري را آغاز كردند.
او بسيار غمگين و ناراحت بود و دائم اشگ در چشمان كوچكش حلقه مي زد .
يك روز گل سرخ كه از آمدن وفا به آن باغ با خبر بود رو به گل بنفشه كرد و گفت : مي داني چه كسي به باغ ما آمده است؟
گل بنفشه جواب داد : بله . وفا .......
گل سرخ گفت : بله .... درست گفتي او وفا هست بلبل كوچك آوازه خوان ...... من امروز او را ملاقات كردم . او بالاي سر من نشسته بود و اشگ مي ريخت ..... او بسيار غمگين و غصه دار است.
بنفشه پاسخ داد : چرا غمگيننباشد . كلاغهاي بد جنس به خانه و باغشان حمله كرده و آنها را آواره نموده اند .
گلسرخ پيشنهاد داد : بيا از او خواهش كنيم آوازي براي ما بخواند . شايد قلبش كمي آرام شود و ما نيز از صداي زيبايش لذت ببريم.
بنفشه گفت : پيشنهاد خوبي است. ....... پس وفا را صدا زد ..... وفا ..... وفا ....
وفا با صدايي غمگين جواب داد : بله دوست من ...... با من چكار داري؟
گل سرخ گفت : مي خواهيم از تو خواهش كنيم با صداي زيبايت كمي براي ما آواز بخواين
وفا ناله اي كرد و در حاليكه اشگ از چشمانش سرازير شده بود گفت : از شما پوزش ميخواهم . من فقط در باغ خود و تنها براي او مي خوانم . البته هر زمان كه از چنگ كلاغ هاي سياه نجاتش داد و آزادش كردم.
از آن به بعد هيچ كس صداي وفا را نشنيد .
قفس طلايي
يكي بود و يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . در گذشته هاي نه چندان دور و نه چندان نزديك ، در كنار جنگلي سر سبز و خرم ، دختركي زندگي مي كرد اسم اين دختر كوچك مريم بود. پدر و مادر مريم براي دو سه روزي به شهر رفته بودند. تا مقداري وسايل لازم براي نوزاد جديدي كه در راه داشتند تهيه كنند. اونها به مريم سفارش كرده بودند . كه مراقب خودش باشه و توي اين مدت به جنگل نرود.
اما اون بدون اينكه گوش به توصيه پدر و مادرش بكنه ، صبح كه از خواب بيدار شد. تصميم گرفت براي گشت و گذار به جنگل بره. پس دست و صورتش رو آبي زد ، مقداري خوراكي برداشت و جاده باريكي رو كه كنار خانه شان بود گرفت و رفت.
مناظر زيباي جنگل حسابي هوش وحواسش رو برده بود . و تنها وقتي به خودش اومد كه متوجه شد گمشده و راه بازگشت به خانه رو نمي تونه پيدا بكنه. بغض گلوش رو گرفته بود با خودش مي گفت اي كاش به حرف پدر و مادرم گوش مي كردم و به جنگل نمي اومدم .اما ديگه براي پشيماني دير شده بود. كنار درختي نشست و به اون تكيه داد و سرش رو توي دستش گرفت و زد زير گريه. با خودش ميگفت: ديگه هرگز پدر و مادرش و نخواهد ديد.
در اين لحظه صدايي توجه اونو جلب كرد. وقتي خوب به اطراف نگاه كرد متوجه شد گنجشكي از روي شاخه درختي با او حرف مي زند. گنجشك به مريم گفت : گمشده اي؟
مريم با بغض گفت :بله . من گم شده ام و راه بازگشت به خونه را نمي دانم.
گنجشك گفت : گريه نكن من ميدانم خانه تو كجاست و تو را به آنجا خواهم برد . تو تنها كاري كه بايد بكني اين است كه دنبال من بيايي .و بعد آرام و با سرعتي كه مريم بتواند او را ببيند. به طرف كنار جنگل حركن كردي.
ساعتي نگذشته بود كه مريم. جاده كمنتهي به خانه شان را شناخت و متوجه شده كه به نزديكي خانه رسيده است. پس با سرعت بيشتري به حركت خود ادامه داد.
گنجشك زماني كه خانه مريم از دور ديده شد . روي شاخه اي نشست و به مريم گفت : من ديگر
بايد برگردم. تو هم از اين به بعد مراقب خودت باش و براي گردش تنها به جنگل نيا. خدانگهدار.
پرنده كوچك خواست پرواز كنه و بره كه دخترك اونو صدا كرد و گفتك نه قدري صبر كن . يك خواهش كوچك از تو دارم.
گنجشك دو باره روي شاخه اي نشست و منتظر شنيدن در خوواست اون شد.
مريم گفت: دوست دارم براي تشكر تو را ببوسم
گنجشك كه ابتدا تمايلي به انجام اينكار نداشت. اما بدليل اصرار زياد دخترك قبول كرد و نزديك او امده و در ميان دو دست او نشست.
هنوز لحظه اي نگذشته بود كه مريم ناگهان دستانش را بست و بطرف خانه دويد و و بمحض رسيدن به خانه گنجشك بيچاره را درون قفسي طلايي انداخت.
پرنده بيچاره كه كاملا مات و مبهوت بود ، وقتي به خود آمد كه ديگر در ميان ميله هاي طلايي قفس قرار داشت . او رو به مريم كرده و گفت: چرا اين كار را با من كردي؟
مگر من به تو بدي كرده ام . مگر اين من نبودم كه تو را به خانه ات رساندم و از وحشت و ترس گم شدن در جنگل نجاتت دادم. از تو ميخواهم هر چه زودتر در قفس را باز كني تا من به خانه ام در جنگل برگردم.
مريم كه اكنون كاملا عوض شده بود به پرنده كوچك و اسير گفت:در خانه ما به تو بيشتر خوش خواهد گذشت.
من اين قفس را براي تو به بهشتي زيبا تبديل خواهم كرد. بهترين و خوشمزه ترين دانه ها را برايت تهيه مي كنم.من تورا دوست دارم و نمي توانم اجازه بدم از كنارم دور بشي.
اصرار و التماسهاي پرنده بيچاره كمترين تاثيري در تصميم اون نداشت. مقداري آب و دانه در قفس گذاشت و آن را به ميخي در كنار اتاق خوابش آويزان كرد.
روز بعد پدر و مارد مريم از شهر به خانه برگشته و پرنده كوچك را در قفس ديدندو متوجه نارحتي او شدند. اما اصرار هاي پدر و مادر هم فايده اي نداشت و مريم . با لجاجت و اصرار گنجشك بيچاره را در قفس نگهداشت.
چندر روزي از اين ماجرا گذشت و پرنده بي چاره كاملا از آزادي خود مايوس شد . در گوشه قفس كز كرد و با صدايي حزن آلود اين آواز را زمزمه كرد.
من نجاتت دادم ،
از سر همدردي
من چه كردم با تو
تو چه با من كردي ؟
من از اين دلگيرم
غم ز چشمت شستم
چشم من غمگين و
سهم من دلسردي .
من نمي خواهم اين
دانه و آبت را
تو نكردي با من
هيچ جز نامردي
عشق من آزادي
جان من پرواز است
اين قفس درد من
درد تو بي دردي
رنگ سبز جنگل
آيه آبادي
اين قفس زرين است
رنگ نفرت زردي
مريم از شنيدن اين ترانه بسيار خشمگين شدو با پرنده كوچك مهربان كه او را نجات داده بود قهر كرده.
روزها مي آمدند و مي رفتند .يك روز دخترك متوجه شد پرنده كوچك بسيار لاغر و پزمرده شده و در گوشه اي از قفس كز كرده. به طرف اون رفت و پرسيد : چه اتفاقي افتاده؟ آيا بيمار شده اي؟ پرنده گفت . بله من شديدا" بيمار هستم.
مريم گفت : فورا" برايت دكتر خبر ميكنم.
گنجشك وسط حرف او پريد و گفت : نيازي به دكتر نيست. من خودم داروي بيماري ام را مي شناسم.
مريم پرسيد نام آن چيست؟
بگو تا سريعا" برايت تهيه كنم.
گنجشك پاسخ داد : در قفس را باز كن و من را در بغل بگير تا نام آن را بگويم
مريم در قفس را باز كرد. اما قبل از آنكه بتواند او را در مشتان خود بگيرد. پرنده پرواز كرد و بر روي شاخه درختي كه در آن نزديكي بود نشست و گفت :دارويي كه شادي و نشاط را به من بر ميگردد فقط آزاديست. و پس ا اين حرف پر كشيد و از آنجا دور شد و رفت.پرنده هر گز نفهميد. كه ايا مريم . از كرده خود پشيمان شده يا نه.
اما هميشه با خود تكرار مي كرد.
آدم ها موجودات عجيبي هستند. وقتي نيازمند و در مانده اند. مهربان و خوش دل مي شوند . اما زمانيكه قدرتمند و بي نياز مي گردند. همه چيز را حتي انسانيت خودرا فراموش مي كنند و بدنبال اسارت و آزار ديگران مي روند .
يكي بود و يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . در گوشه اي از اين دنياي بزرگ و پر ماجرا و در ميان دشتي سر سبز و خرم كه پر بود از گلهاي زيبا و رنگارنگ و نهر آبي از ميان اين دشت مي گذشت . يك كبوتر صحرايي با با دختر كوچكش زندگي خوب و بي دردسري را سپري مي كردند..
يكي از روزها كه كبوتر مادر ، مثل همه روز هاي ديگه . براي تهيه آب و دانه از لانه خارج شده بود. وقتي با دست پر به خانه برگشت متوجه شد . جوجه سفيد و قشنگش در لانه نيست. غصه تمام وجودش رو در بر گرفت .ابتدا با خود فكر كرد ممكن است . كسي آن را از لانه دزديده باشد . اما بزودي متوجه شد. لانه بدون كوچكترين تغييري . دست نخورده باقي مانده. پس احتمال آمدن يك شكارچي و بردن فرزند دلبندش منتفي بود. پس به بيرون لانه پرواز كرد و در اطراف لانه به جستجوي او پرداخت. اما بازهم خبر و اثري از دختر كوچكش نيافت پس ناراحت و غمگين شروع به پرواز در دشت كرد تا شايد بتواند اثري از او بيابد. پرواز زياد خسته اش كرده بود و نياز به نوشيدن كمي آب داشت. پس در كنار نهر به زمين نشست و قدري آب خورد. . اكنون كه تشنگي اش برطرف شده بود. دوباره از فكر سرنوشت نامعلوم فرزندش كه اكنون تشنه و گرسنه در دشت به هر سو مي رفت. اشگ در چشمانش حلقه زد و قطره اي از آن در آب نهر افتاد.
ماهي طلايي بزرگ كه در همان نزديكي مشغول شنا بود. از لرزش برخورد قطزه اشك كبوتر با آب نهر متوجه حضور او شد و خود را به كنارش رساند. سر خود را از آب بيرون آورد و پرسيد.
چه اتفاقي افتاده پرنده مهربان ؟ چرا گريه مي كني ؟ شايد يك بيماري سخت تو را اذيت مي كند ؟
كبوتر گفت : نه بيمار نيستم، گريه ام به اين خاطر است كه امروز وقتي به خانه برگشتم. دختر كوچكم در لانه نبود ، فكر مي كنم.براي تماشاي دشت از آنجا خارج شده و چون بسيار كوچك است ُ راه بازگشت را نتوانسته پيدا كند و گم شده .
ماهي فكري كرد و گفت : پس حق داري ناراحت باشي . من نيز مثل تو مادرم و مي توانم درك كنم . اكنون تو چه احساسي داري و چه رنجي مي بري .
كبوتر گفت : آنچه ناراحتي ام را بيشتر ميكند . آن است كه فرزند من بسيار كوچك است و نمي داند چگونه از خود در برابر خطرات دفاع كند . او هنوز دوست و دشمن را به خوبي و درستي
نمي شناسد. هراسم اين است كه گرفتار شكارچيان شود.
ماهي كمي فكر كرد و گفت : در يافتن فرزندت به تو كمك خواهم كرد .
كبوتر تشكر كرد و گفت : از تو سپاسگزارم اما جستجوي تو سودي ندارد. چون تو ماهي هستي و او پرنده ُ او شنا نمي داند و تو پرواز . بعيد مي دانم بتواني او را بيابي.
ماهي گفت: مي دانم. اما اين امكان وجود دارد كه او تشنه شود و براي نوشيدن آب به كنار نهر بيايد. پس من در جستجوي آن به نقاط مختلف نهر سر خواهم زد و از دوستانم سراغ او را خواهم گرفت. تو هم در آسمان و زمين بدنبال او بگرد و بدان گريه كردن و غصه خوردن سودي ندارد. بايد تلاش كرد و او را يافت.
كبوتر از محبت ماهي طلايي تشكر كرد و پس نوشيدن جرعه اي ديگر از آب خنك و زلال نهر به جستجوي دختر گمشده اش پرداخت . اما پس از ساعتي دوباره خسته شد و در مزرعه اي به زمين نشست . ياد كبوتر سفيد كوچولو كه ساعت ها تنها و بي پشتيبان در دشت وسيع گمشده بود . اشگ را دوباره به چشمان مادر باز گرداند. خرگوش مهرباني كه در همان نزديكي ها زندگي مي كرد . متوجه او شد و به نزديكش آمد. و پرسيد.
آيا گرسنه اي ؟ من دانه هاي درشت و لذيذي سراغ دارم كه مي تواند تو را سير كند .
كبوتر با اندوه پاسخ داد : نه من گرسنه نيستم .
خرگوش پرسيد : پس چرا گريه مي كني ؟
كبوتر گفت : دليل گريه كردن من گمشدن فرزند دلبندم كبوتر سفيد است . اوصبح تا بحال گمشده و من هر چه دشت را گشته ام نتوانسته ام او را پيدا كنم.
خرگوش كه متوجه علت اندوه فراوان كبوتر شده بود او را دلداري داد و افزود : ناراحت نباش من نيز كمكت خواهم نمود. با سرعت زيادي كه دارم . تمام دشت را در جستجوي دخترت خواهم گشت.
كبوتر از خرگوش و كمكش تشكر كرد و خود نيز براي يافتن كبوترسفيد در آسمان به پرواز در آمد. خرگوش نيز به سرعت شروع به دويدن در دشت نمود تا شايد بتواند كبوتر بچه گمشده را بيابد
بعد از مدتي پرواز در نزديدكي آبادي چشم كبوتر به خري افتاد كه با طنابي به زمين بسته شده
بود و مشغول خوردن كاه بود . به كنار او رفت و پرسيد. تو يك كبوتر سفيد و كوچولو اين طرفها نديدي ؟
خر با حماقت تمام پاسخ داد : اين چه سوال بي ربط و عجيبي است. معلوم است كه من چنين كسي را نديده ام. زيرا من هميشه سرم بكار خودم گرم است و هرگز سرم را بالا نمي گيرم . بنابراين من هرگز نمي توانم و نمي خواهم چيزي در آسمان مشاهده كنم .
و ادامه داد . ما خر ها هميشه يا در حال بار هستيم و يا خوردن غذا ، بنابراين مي توان گفت حيوانات سربزيري هستيم. و توي كار هايي كه به ما ربطي ندارد دخالت نمي كنيم.ما باري را كه روي پشتمان مي گذارند حمل ميكنيم. و از كاهي كه جلويمان مي گذارند مي خوريم . كاري به ديگران هم نداريم .
در همين لحظه گربه اي سياه و فضول به آنها نزديك شد . او ن فكر مي كرد شايد بتواند با يك جهش بلند و برق آسا كبوتر را گرفته و شكمي از عزا در بياورد. اما كبوتر هوشيار بود و خود را به بالاي ديوار خرابه اي كه كنار خر بود رساند.
گربه نيز كه شكار را از دست داده بود. با چرب زباني گفت : به به جمع دوستان جمع است. مناسبت اين مهماني چيست.
خر نفهم و بيشعور بدون اينكه متوجه باشد چه مي كند. گفت : دختر كوچك اين كبوتر صبح امروز از لانه خارج شده و تا كنون باز نگشته است . او نيز از اين ماجرا ناراحت و غمگين است و بدنبال او مي گردد. ببينم . تو او را نديده اي؟
گربه دستي به سبيلهاي بلندش كشيد و گفت. اگر ديده بودم كه الان شكمم اينقدر قار و قو ر نمي كرد.
با شنيدن اين حرف اندوه دوباره به قلب كبوتر برگشت . و اشگ از چشمانش جاري شد.
گربه با ديدن اين صحنه گفت : فكر ميكنم. بهترين راه براي رهايي از اين همه نگراني و غصه اين است كه فداكاري كني و خودت را در اختيار من قرار دهي تا تو را بخورم. به اين اين ترتيب تو آسوده و راحت مي شوي و ديگر نيستي كه غصه بخوري و هم من از اين گرسنگي شديد نجات پيدا كرده ام .
خر با همه نفهمي از حرفهاي گربه عصباني شد و با خشم فرياد زد. اگر همين الان از اينجا نروي چنان لگدي به تو خواهم زد كه در ميان صد سگ گرسنه وحشي به زمين بيايي.
گربه از شنيدن اين حرف ها فرار را بر قرار ترجيح داد و از آن محل بسرعت دور شد و رفت.
پس از رفتن گربه ُ خر رو به كبوتر كرد و گفت. من خيلي حيوان با ادب و با هوشي نيستم . اما فكر ميكنم. تو بجاي اينجا ماندن و گوش كردن به حرفهاي احمقانه من و چرنديات امثال اين گربه بي چشم و رو بهتر است بدنبال فرزند خود بروي و چون ديگري چيزي به فرا رسيدن شب باقي نمانده .كبوتر از خر بدليل حمايتش در برابر گربه از او تشكر كرد و براي يافتن كبوتر سفيد كوچك به پرواز در آمد.
شب كم كم چادر سياهش را بر سر دشت بزرگ و سر سبز انداخت و رنگهاي متنوع و گوناگون را يه سايه روشن هاي سياه و خاكستري تبديل كرد.
كبوتر بيچاره نا اميد خسته از يافتن فرزند دلبندش به لانه باز گشت. او در دل دعا مي كرد كه فرزندش زنده باشد و خيلي زود بتواند او را يافته و به لانه باز گرداند.
كبوتر وقتي وارد لانه شد .گريه اندوه تبديل به اشگ شوق شد. اول نتوانست باور كند . اما بزودي متوجه شد كه اين يك حقيقت است.
كبوتر سفيد در گوشه لانه نشسته بود. مادر بلافاصله او را به آغوش كشيد و گفت : عزيز دلم تو كجا بودي ؟ من و دوستانم تمام دشت را بدنبال تو گشتيم.
كبوتر سفيد در حاليكه نوك كوچكش را به نوك مادر مي ماليد تمام ماجرايي را كه آن روز بر او گذشته بود تعريف كرد . او براي مادر گفت كه صبح آن روز بعد از خروج مادر از لانه تصميم
مي گيرد كه براي گشت و گذار در اطراف . از لانه خارج شود . اما خيلي زود راه را گم مي كند .
مادر كه اكنون قلبش آرام گرفته بود. از كبوتر كوچك پرسيد : پس چگونه راه بازگشت را يافته است؟
كبوتر كوچك سفيد گفت : راستش را بگويم . نمي دانم، فقط يك احساس دروني من را به سمت لانه راهنمايي كرد و به اينجا رساند.
كبوتر مادر مي دانست كه فرزندش بسيار خوش سانش بوده كه بدست شكارچيان گوناگون كه در كمين نشسته اند نيافتاده . او همچنين مي دانست بسيار فرزندان بوده اند كه براي درك
آزادي و پرواز از لانه خارج شده اند و هر گز باز نگشته اند.
او در دل براي همه گمشدگان دعا نمود و با توحه به اين كه از جستجوي آن روز حسابي خسته شده بود فرزند دلبندش را در آغوش گرفت و هر دو به خوابي عميق و شيرين فرو رفتند .
آنها هر دو ، در خواب دشت سبز و وسيعي را ديدند. كه بي هراس از شكارچي . پرواز را تجربه مي كردند.
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.