نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 182
باردید دیروز : 138
بازدید هفته : 327
بازدید ماه : 348
بازدید سال : 6349
بازدید کلی : 195982

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 182
بازدید دیروز : 138
بازدید هفته : 327
بازدید ماه : 348
بازدید کل : 195982
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

 

ساعت چهار ونيم بود كه سرو كله سپيده و ليلا هم پيدا شد يه كيسه زرشكي رنگ بزرگ دست سپيده بود و محكم چسبيده بودش .......نازنين به طرفشون رفت و با هاشون روبوسي كرد........خيلي زود با هم ديگه جور شده بودن.به سپيده : گفتم اين چيه دستت گرفتي.....دستم رو بردم جلو كه كيسه رو بگيرم زد پشت دستم و گفت : ف.....ض....و.....لي موقوف.همه زدند زير خنده و منم دستم و كشيدم عقب.نشستيم و ليلا ميز وسط اتاق رو كشيد جلو ي خودش و سپيده ، محتويات كيسه زرشكي روي ميز خالي كردند........پر بود از بسته هاي قشنگ كوچيك كه به شكل زيبايي كادو شده بود.........نازنين با هيجان و تعجب گفت : اينا چيه سپيده جون........ليلا پريد وسط حرفش و گفت: عزيز دلم اين كادوهايي كه بچه ها ديشب براي شما آورده بودند.ما براي اينكه گم و گور نشه همه رو جمع كرديم و يه جا گذاشتيم و شب هم با خودمون برديم خونه .......چون ميدونستيم اينجا هيچ چيزي سر جاي خودش نيست.......الان هم آورديم كه با اجازه خودمون بازش كنيم.........سپيده گفت : و البته حق حساب خودمون رو هم بگيريم........همه زدند زير خنده........من گفتم از كجا معلوم قبلاً اين كار رو نكرده باشين.....حرفم تموم نشده بود كه سه فروند كوسن روي مبل از سه جناح به طرفم پرتاب شد.سپيده ،ليلاو عشقم نازنين........گفتم نازنين .....تو هم ........نازنين جواب داد :من عاشقتم...... ديونتم ......واسه ات ميميرم.......اما نبايد به آبجي سپيده و ليلا از اين حرفا بزني.......و اين بار با سه قبضه پوست پرتقال هدف قرار گرفتم.دستم رو به نشانه تسليم بالا بردم و اعلام پشيماني و ندامت كردم......و به اين ترتيب اولين نزاع جمعي كه چه عرض كنم همه عليه يه نفر خانوادگي به خير و خوشي پايان يافت .و سپيده ، ليلا و نازنين مشغول باز كردن بسته ها شدند.هداياي بچه ها بلا استثنا ً از جنس طلا بود ۱۳۸ سكه پنج پهلوي ۲۱۵ سكه يك پهلوي و ۵ سرويس جواهر........سپيده وقتي كار باز كردن هدايا و شمارش اونها تموم شد.....گفت : به قول اصفهانيها بدم نيست .......راستش خيلي هم خوبست.......آدم هوس ميكنه شوهر كنه.........باز همه زدند زير خنده .
نازنين يه مرتبه مثل طرقه از جاش پريد......جوري كه همه تعجب كردند.......ازاتاق خارج شد و بعد از چند لحظه در حاليكه يه بسته كوچيك كادويي دستش بود وارد اتاق شد........بچه ها بلا استثنا شوكه شده بودند......نازنين بسته رو جلوي سپيده گذاشت وگفت : اينم باز كن سپيده جون.........سپيده بسته رو گرفت يه كم نيگا كرد......ليلا پرسيد : اين مال كيه ؟نازنين رو كرد به من و گفت : اون خانم كه اومد با منو تو دست داد و سلام عليك كرد.......كه بعدش هم رفتيم با هم رقصيديم......يه لحظه سرم گيج افتاد ........سحر.........سپيده متوجه وضع من شد براي اينكه نازنين متوجه نشه دست نازنين رو گرفت و به سمت خودش كشيد. و يواش يواش شروع كرد به باز كردن بسته و در همين حال زير چشمي مراقب حال من بود.......نميدونم چرا هر موقع ياد سحر مي افتادم پشتم تير ميكشيد......به عمرم از كسي اينجور وحشت نكرده بودم........به خودم لعنت ميكردم كه چرا اونروز باهاش كل كل كرده بودم.......بسته باز شد و يك سرويس برليان بسيار زيبا از داخلش نمايان شد.همه خيره شده بوديم به اون .خيلي زيبا بود..... خيلي........ وخيلي گران.... بي اغراق بالاي پنجاه هزارتومان مي ارزيد.......يعني يك برابر و نيم پول ماشين...................سرم دوباره به چرخش افتاد................از جام بلند شدم و به هواي دستشويي از اتاق بيرون رفتم .بعد از چند لحظه سپيده پيش من اومد و گفت : احمد چت شده.....تو كه اينجوري نبودي........اصلا از توبعيد.......گفتم : سپي ازش ميترسم..........بد گيريه .....تو خوب نشناختي .....ميترسم زندگيم رو بهم بزنه.........ميترسم.......دستش رو گرفت جلو دهنم وگفت : خيلي خب حالا تمومش كن.......خودت رو كنترل كن ، بعدا در موردش با هم حرف ميزنيم..... نازنين اينجوري تو رو ببينه سكته ميكنه.........برو يه آب به دست وصورتت بزن آماده شو دسته جمعي ميخوايم بريم در بند.......اونجا حالت جامياد.....بعد خودش رفت يه چيزي از تو ماشينش بياره......من دست و صورتم روشستم و به اتاق برگشتم........ديدم نازنين با كمك ليلا داره اون سرويس رو امتحان ميكنه.........خيلي زيبا بود به خصوص تو گردن و دست نازنين ......اماحيف.........به نازنين گفتم : سپي ميگه ميخوايم بريم در بند......نازنين گفت : اره........گفتم : پس عزيزم بلند شو آماده شو..........خودم هم رفتم به داريوش و بچه ها يه سري زدم و بعد از تشكر گفتم كه همه مي ريم دربند........بچه ها هورا كشيدن و بقيه كار ها رو با سرعت به پايان رسوندن و همگي ساعت شش ونيم بود كه به طرف در بند حركت كرديم........

 

تعداد بازدید از این مطلب: 297
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 


بعد از روز اول مدرسه همه چيز داشتبه روال عادي خودش بر ميگشت .من طبق توافقي كه با آقاي ضرغامي كرده بودم ،ساعات آخر مدرسه رو خارج ميشدم و ميرفتم دنبال نازنين . خب راه دور بود و دلم نميخواست عزيزترينم حتي لحظه اي چشم انتظار بمونه ........روزهاي ضبط برنامه هام توي راديو وتلويزيون رو هم جوري برنامه ريزي ميكردم كه تداخلي پيش نياد........طبق برنامه ريزي كه با نازنين كرده بوديم . افتاديم رو درسها . چون علاوه بر قولي كه به دايي جان و خانواده داده بوديم پايان بردن موفقيت آميز امتحانات براي من و نازنين جنبه حيثيتي و حياتي پيدا كرده بود.من به كار گزيني اداره قول داده بودم تير ماه رونوشت مدرك قبولي سال آخر دبيرستان رو ارائه بدم . كه اين ، هم شرط استخدام شدنم در سازمان و هم شروع به تحصيل در دانشكده بود .پس شروع كرديم......من با اجازه مامان ، بابا و دايي جان به خونه نازنين اينا اسباب كشي كردم .اينكار چندتا خاصيت داشت ، اول اينكه من به اداره خيلي نزديك ميشدم .
دوم اينكه صبح ها به راحتي نازنين رو به مدرسه ميرسوندم و بعد خودم به مدرسه ميرفتم ، اما اگه خونه ما ميمونديم . من بايد تا تجريش ميومدم نازنين رو ميرسوندم و دوباره با طي همون مسافت به طرف مدرسه خودم بر مي گشتم.....كه اين زمان زيادي ازوقت منو ميكشت.......به هرصورت دوتايي شروع كرديم به درس خوندن .........من درساي خودم رو مرور ميكردم و به نازنين هم كمك ميكردم تا ساده تر مطالب درسي خودش روياد بگير .........نازنين خيلي جدي و خوب اهميت اين مطلب رو درك كرده وبسيار عالي پيش ميرفت به گونه اي كه خيلي زود اثر اين تلاش دو نفره خودش رو توي نمرات نازنين نشون داد . ما در حاليكه خيلي جدي اين كار رو پيش ميبرديم برنامه ريزي لازم رو براي ميهماني شب جمعه كه دوستان نازنين در اون شركت داشتند رو هم پيگيري ميكرديم.جدي تر از ما ليلا ،سپيده ،سعيد و داريوش دنبال قضيه بودند ، سپيده وليلا براي اينكه هم شاگرديهاي نازنين رو ذوق زده كنند . ترتيبي داده بودن تا دوستاني مثل حسن ، ابي ،شهرام و شهره در مراسم حضور داشته باشن.بالا خره روز پنجشنبه از راه رسيد. بچه ها همه كارهاي لازم رو از تزيين خانه گرفته ، تا برنامه ريزي غذايي خيلي دقيق و عالي برنامه ريزي به انجام رسونده بودند.پنجشنبه بعد از مدرسه ،نازنين رو به آرايشگاه رسوندم و خودم همه پيش هوشنگ رفتم و اون هم باز مثل دفعه گذشته سنگ تموم گذشت......اما اينبار نذاشتم حرفي بزنه سه تا صد تومني از توي جيبمدر آوردم و بدون اينكه ببينه ، گذاشتم زير قاليچه ميز صندوقش وفقط موقعي كه داشتم خارج ميشدم..گفتم : هوشنگ جان قابل شمار رو نداشت يه امانتي زير قاليچه پيشخونت گذاشتم........باز بابت همه چي ممنونم .قاليچه رو بالا زد و پول رو بر داشت ودنبال من تا بيرون اومد كه بذار تو جيبم ........اما هر كاري كرد نذاشتم . بالاخره رازي شد و تشكر كرد و گفت : ولي خيلي زياده............گفتم : مگه يه مشتري چندبار تو زدگيش عروسي ميكنه.........اينم شيريني ناقابل عروسي ما .با من روبوسكرد و گفت : دم شما گرم .سوار ماشين شدم و به طرف آرايشگاه نازنين رفتم . هنوز حاضر نبود . يك ربع ساعتي منتظر شدم تا از در آرايشگاه خارج شد . زيبا تر از قبل به نظرم ميرسيد . ناگهان چشمم به سرويس جواهري خورد كه سحر بعنوان هديه براي نازنين آورده بود .به نازنين گفتم : نازنين اين سرويس رو ............نذاشت حرفم تموم بشه گفت : خيلي قشنگه مگه نه ؟............چنان با شعف و لذت اين جمله رو بيانكرد كه دلم نيومد اون حسش رو خراب كنم .در حاليكه درم استرس ايجاد ميكرد، بالبخندي ظاهري كه اون متوجه ظاهري بودنش نشد ، گفتم : .....آره عزيزم قشنگه ......اما از اون با ارزش تر و زيبا تر خود تو هستي .... تو جواهر يكي يكدونه من.............................با ناز گفت : چي گفتي عزيز دلمن...........تكرار كردم : تو زيباترين و با ارزش ترين جواهر عالم هستي.........خنده اي كرد و دست انداخت گردنم و منو بوسيد............محكم وگرم.......گفتم : عزيزم هم آرايش خودت رو بهم ريختي هم يه علامت گنده تو صورت ولباي من گذاشتي.................در حاليكه قيافه جدي به خودش گرفته بود گفت :خوب تو هم مجازاتم كن .چشماش رو بست و منتظر شد......من هم لبهامو روي لبهاش گذاشتم و بي خيال آدمهايي كه از كنار ماشينمون رد ميشدن شروع كردم به بوسيدن اون.......تنها زماني به خودم اومدم كه ديدم دو بچه مدرسه اي شيطون و بازيگوش متحير و حيران واستادن كنار پنجره ماشين و با چشماي ور قلمبيده ، دارن ما دوتا رو نيگا ميكنن.شيشه رو كشيدم پايين و گفتم : سلام.........دستپاچه و با لكنتجواب دادن .لبخندي زدم و گفتم : فيلم سينمايي بود ، واساده بودين و ما رو نيگاميكردين..........يكيشون بدون اينكه فكر كرده از روي سادگي و با هيجان گفت : نه آقا...... با حال تر بود......ب لافاصله انگار تازه متوجه حرفي كه زده بود شده باشه گفت :آقا......آقا ......منظورمون.......نذاشتم زياد اذيت بشن .......باخنده گفتم : ميفهمم.........خب فيلم سينمايي تموم شد.......بفرماييد .پسر دوم دست اولي رو كشيد و از ما دور شدن اما هر چند قدم بر ميگشتن و ما رو نيگاه ميكردن.از اين ماجرا دوتايي زديم زير خنده و بعد از چند لحظه ماشين رو روشنكردم و به طرف خونه راه افتاديم.وقتي رسيديم تقريبا همه چي حاضر بود..... ليلاو سپيده مرتب دستور ميدادن و داريوش و بچه ها هم ميدويدن.داريوش تا چشمش به منافتاد گفت : مگس بيباك مگه يه روز تنها و عاجز گيرت نيارم........منو گير اين دوتا شمر ذي الجوشن انداختي و رفتي پي كار خودت......... مثل خر دارن از من كارميكشن.....در همين زمان يدونه سيني خورد تو سرش و سپيده در حايكه نازنين رو ماچ ميكرد و قربون صدقه اش ميرفت گفت : اولا دور از جون..........داريوش در حاليكه محل وارد آمدن ضربه تو سرش رو ميماليد. نيشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : خواهش ميكنم..............سپيده ابروش رو گره داد و گفت : تحفه.......منظورم دور ازجون خر بود............دوما : چشمت چهار تا ، تازه نصف وظيفه ات رو هم انجام ندادي .سوما ُ به جاي روده درازي بدو برو دنبال كارت كه عقب هستيم . و به شوخي يه اردنگ حواله باسن داريوش كرد .در همين زمان ليلا هم رسيد و ماچ بازار داغ داغ شد.مهموني چون مربوط به دوستان نازنين بود و همه دانش آموز بودن. قرار بود از ساعت هشت شروع و حداكثر دوازده تموم بشه..........و تازه ساعت چهار و نيم بود....و ما وقت داشتيم تا يه كمي استراحت بكنيم و كمي هم غذا بخوريم.......چون نرسيده بوديم نهار بخوريم...............ما به دستور ليلا به اتاق خودمون رفتيمو زندايي برامون غذا گرم كرد و توسط ليلا فرستاد بالا ما هم بعد از خوردن نهار موفق شديم دوساعتي تو بغل همديگه دراز بكشيم.

 

تعداد بازدید از این مطلب: 293
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

 

دم در ، با اولين كسي كه برخورد كردم . مش كريم بود . سلام كردم ، عليكي داد و بطرفم اومد .خيلي جدي بود ، هيچكس جرات نميكرد سمتش بره ،سريدار مدرسه و اين همه جذبه....... وقتي به من رسيد . بغلم كرد و دو طرف صورتم رو بوسيد و گفت: خوشت باشه پدر.......مراقب عروست باش ..............مرد اونه كه نذاره آب تو دل ناموسش تكون بخوره ............. ميفهمي پدر ؟گفتم : بله مش كريم........جعبه شيرينيهايي كه گرفته بودم دادم دستش و گفتم يكيش مال دفتر و چهارتاي ديگه رو هم بين بچه ها تقسيم كن.......گفت: خوب كاري كردي پدر.......پدر تكيه كلامش بود ..........و ادامه داد : بچه ها همه چشم انتظار اومدنت بودن....جز به جز گزارشات رو از داريوش گرفتن......گفتم : معلومه ديگه ........منم چون ميدونستم ، به اندازه همه شيريني گرفتم.خب روز اولي بود كه بعد ازتعطيلات نوروزي به مدرسه ميرفتم . از طرفي موضوع ازدواجم ، خبر روز مدرسه هم بودم .پس پي دويست ، سيصدتا روبوسي رو به تنم ماليده بودم.وارد حياط كه شدم بچه ها دوره ام كردند ..............
شروع كردن ضمن ماچ و بوسه ، سر بسرم گذاشتن .......... منم فقط ميخنديدم ......................... با يه حساب سر انگشتي هر كسي ميفهميد ، من يه تنه پس يه دبيرستان دانش آموز شيطون كه موضوعي براي سر بسر گذاشتن پيدا كردن برنميام. پس بهترين كار سكوت و خنديدن بود .بالاخره نزديك در ورودي ساختمان مدرسه رسيدم .............در اين زمان آقاي ديو سالار مدير دبيرستان از در ساختمان بيرون اومد.......دو متر ده قد............يكصد و سي كيلو وزن................ و يك سبيل پرپشت و سياه اون رو شايسته اين نام فاميلي نشون ميداد...........بچه ها درعين حال كه ازش حساب ميبردن ، اما عاشقش بودن ...............پشت ظاهر خشن و پرصلابتش قلبي بزرگ ومهربان قرار داشت............همه چيز رو براي بچه ها مهيا كرده بود...........تو مدرسه هيچ چيز كم وكسر نبود.............امكانات كلاسي........وسايل و تجهيزات ورزشي ................امكانات و وسايل هنري.........همه چيز و در حد بهترين ها ................ بين بچه ها شايع بود كه يواشكي به بچه هايي كه بضاعت خوبي ندارند كمك ميكنه..........لباس و لوازم التحريرو مواد غذايي به صورت ناشناس دم در خونه ها شون ميبره..............بهر صورت با نمايان شدن آقاي ديوسالار بچه ها پخش و پلا شدن و من دورم خالي شد.........منرو صدا زد و به شوخي گفت : خب شنيدم ........قاطي خروس ها شدي.........آقاي ضرغامي پشت سرش بيرون اومد گفت : شنيدن كي بود مانند ديدن.........به به شاه دوماد بزار يه روبوسي درست و حسابي بكنم با تو.............جلو اومد و شروع كرد صورت منوچلپ و چلوپ ماچ كردن...بعد گفت : به جان تو نباشه ، به جان خودم نباشه....به مرگ اين رفيعي .........در همين زمان آقاي رفيعي دبير ورزشم ون داشت از در ساختمان بيرون ميومد........بيا خودش هم پيداش شد رفيعي رو با دستاي خودم كفن كنم.......وقتي تو رو ميبينم . خوشحال ميشم.رفيعي معترضانه گفت :ف...ا.....ت....حه ....تو كه مارو نه ماه رودل نكشيدي كه به همين راحتي ميكشي........................گفت چرا ناراحت ميشي رفيعي جان .......اصلا بادمجون بم كه آفت نداره........من فكر ميكنم.....با اين اخلاقي كه تو داري عزراييل هم حال و حوصله قبض روح تو بد اخلاق رو نداره.........آقاي مدير كه تااين لحظه سكوت كرده بود به شوخي گفت :.......حالا به جاي اينكه اين همه واسه هم تعارف تيكه پاره كنين برين بچه ها رو آماده رفتن سر كلاس كنين...........آقاي ضرغامي گفت : اونم به چشم آقاي مدير به خاطر گل روي شما حالشو نميگيرم..........بعد در حاليكه ميخنديد به طرف بچه ها رفت.آقاي رفيعي اومد چيزي بگه كه پشيمون شد وزير لب يه استغفر الهي گفت و رفت تا كمك ضرغامي كنه هميشه ايتجوري سر بسر هم ميذاشتن گاهي اين حال اون رو ميگرفت گاهي بر عكس.اقاي مدير خطاب به من گفت : دبيرها منتظر ورودت هستند.........الان هم تو دفتر نشستند.چشمي گفتم و به طرف دفتررفتم...............توي مدرسه هم مثل اداره بين همه محبوبيت داشتم..............هم به خاطر اينكه جزو شاگردان ممتاز بودم و هم اينكه سرزبوندار بودم .

 

تعداد بازدید از این مطلب: 291
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 


ساعت هشت بود و كمكم دوستان نازنين يكي بعد از ديگري از راه ميرسيدن. نيم ساعت نگذشته بود كه تقريبا همه مهمون هاي نازنين رسيده بودند. ليلا و سپيده يكي يكي با اونا سلام عليك ميكردن وبه داخل راهنمايي شون ميكردن. نكته جالب اين بود كه تقريبا همه بچه ها با ديدن ليلاو سپيده اول مات ميشدن وبعد دودست ها دم دهن ويه جيغ كوتاه . خيلي ذوق زده شده بودند . با ورود سعيد به مهموني كه تقريبا نه و ده دقيقه اومد اين ذوق زدگي به برق گرفتگي تبديل شد. و زماني به اوج خودش رسيد كه حسن .شهرام و ابي هم از راه رسيدند .
مهموني حسابي داغ شده بود . من و نازنين مشغول خوش امد گويي و خوش و بش بامهمونا بوديم . كه يك مرتبه با ديدن يك صحنه قلبم تو سينه ايستاد .سحر...................خشكم زد ......... اون اينجا چيكار ميكرد؟.................. مستقيم به طرف ما اومد. نازنين تا اونو ديد به سمتش رفت و اونو سفت بغل كرد و با هاش روبوسي كرد و گفت خيلي خوشحالم كردي.......خوش اومدي.........از تعجب داشتم شاخ در مياوردم......تو افكارم غوطه ميخوردم كه صداي سحر منو به محيط بر گردوند.......سلام احمد آقا..............تبريك ميگم...........صورتش و به طرف صورتم آورد و به ظاهر براي تبريك گفتن به گونه هاي من ساييد و بوسه اي به آنها زد.............بوسه اي كه مملو از حرف بود..............او داشت قدرت نمايي ميكرد.........اومده بود تا به من حالي بكنه راه گريز براي من باقي نخواهد گذاشت . خداي من..............چقدر مسلط و بي هراس اينكار رو كرد.بعد از اون مانند سرداري كه نشانه هاي فتح مسلم خودش رو ميبينه ......فاتحانه و با غرور ، خودش رو عقب كشيد و گفت : بشما گفته بودم همديگر رو بازهم ميبينيم.............نازنين ساده من بي خبر از همه جا تنگ به او چسبيده بود و به حرفهايش گوش ميكرد بدون اينكه متوجه منظور اون باشه........سپيده كه از دور متوجه حضور سحر در كنار ما شده بود خودش رو به ما رسانده و روبروي سحر ايستاد...............نازنين رو به سپيده كرد و گفت : آبجي سپيده سحر خانم رو كه ميشناسي ؟ هفته قبل هم تو ميهموني بودن........دوست من واحمد..............سپيده در حاليكه حالتي كاملا عادي به خودش گرفته بود گفت : .......خب بازهم شما......سحر هم خيلي آرام اما باقدرت گفت : بله گفته بودم ........خاطرتون هست.........اون هفته موقعي كه داشتم ميهماني را ترك ميكردم......سرم داشت گيج ميرفت........نميدونستم چي بايد بگم و چيكار بايدبكنم. سحر كه متوجه شده بود كه حسابي من رو توي منگنه قرار داده......با طعنه گفت : خب فعلا مزاحمتون نميشم ........شما به مهموناتون برسين.........بعدا همديگر رو ميبينيم.................و خرامان از ما دور شد.................ليلا با دوتاليوان شربت به طرفمون اومد و گفت اينم براي عروس و دوما....................اماوقتي صورت من رو ديد .خط نگاه من رو دنبال كردو چشمش به سحر افتاد. بلافاصله متوجه ماجرا شد . خواست بطرفش بره كه سپيده يواشكي دستش رو گرفت و نگه داشت . و همه اين كار ها به گونه اي انجام شد كه نازنين متوجه نشد...........................ليلا كاملا از عصبانيت سرخ شده بود و دندون قروچه ميرفت......... زير لب گفت كي اينو راه داده اينجا........چه جوري اينجا روپيدا كرده......عجب رويي داره.........ميگفت و حرص ميخورد.........از زور عصبانيت هر دوتا ليوان شربتهايي رو كه براي ما آورده بود خودش سر كشيد.نازنين در حاليكه ميخنديد......رو به ليلا كه حواسش پرت سحر بود كرد وگفت : ليلا جون ....خنك بود؟..............ليلا بدون اينكه منظور اونو دقيقا متوجه شده باشه گفت........چي؟........نازنين جواب داد :شربت ها........ليلا گفت آره........خنك بو...........................آخ خدا مرگم بده من اونا رو براي شما آورده بودم.............بخدا حواسم پرت شده يه لحظه هم چيز فراموش شد و همه از اين كار ليلا زديم زير خنده.........سپيده يواشكي دم گوش من گفت : نگرانن باش من و ليلا مراقبش هستيم......تو هواي نازنين رو داشته باش دور ور اون نره.......تشكر كردم و گفتم باشه . سپيده دست ليلا رو گرفت و كشيد و برد.درهمين زمان نادر با دوتا ليوان شربت ديگه رسيد........نازنين اون دوتا ليوان روفوري از دستش گرفت و گفت اينم الان هر جفتش رو ميخوره.......بازم زديم زير خنده وبه اين ترتيب كمي از استرس بوجود آمده در وجودم كم شد.......در اين زمان شهرام شروع كرده بود به خوندن و شلوغ بازي در اوردن و دختر هاهم داشتن حسابي كيف ميكردن.......اونشب در طول تمام مهموني ليلا و سپيده رو ميديدم كه سايه به سايه سحر حركت مي كنند و اونو زير نظر دارند . به همين دليل خيالم حسابي قرص شده بود...........و همراه نازنين به مهمونا ميرسيديم.ساعت دوازده كم كم با آمدن خانواده بچه ها از تعداد مهمونا كم ميشد تا جايي كه جمع مهمونا به چهل نفر رسيده بود كه موندني بودن و مهموني كوچك تري تازه شروع شد..........سحر در ميان مهمونا ميدرخشيد و خود نمايي ميكرد.....در اين زمان نازنين دست من رو كشيد و با خودش بطرف گوشه اي از اتاق برد كه سحر ايستاده بود...........

 

تعداد بازدید از این مطلب: 308
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

صورت به صورت سحر وايساده بودم . هرم نفسش رو توي صورتم حس ميكردم.............بي اغراق زيبا بود قد بلند ،................ چشم و ابرو و موهاي مشكي................. و اندامي كشيده و موزون ............... شايد اگر عاشق نازنين نبودم .................بااين كه ميدونستم اين ها معمولا خواستن شون لحظه اي آغاز و لحظه اي پايان ميگيره ........
نازنين اون رو بغل كرد و دوباره روبوسي كرد و گفت : ممنون از اينكه دعوت منو پذيرفتي..........خيلي خوشحالم كه شما توي اين جشن ما هم حضور دارين .
متوجه شدم كه نازنين اونو دعوت كرده ... اما اينكه كجا همديگر رو ديدن كه اين دعوت صورت گرفته برام نا مشخص بود......واسه همين از نازنين پرسيدم ‌: مگه شما همديگر رو بعد از مراسم هفته گذشته ديدين ؟..........نازني جواب داد : آره .......پري روز وقتي كه داشتم از مدرسه خارج ميشدم تصادفا با كسي بر خورد كردم وقتي اومدم عذر خواهي كنم ديدم سحر خانم هستند ............تصادف جالبي بود من كه خيلي خوشحال شدم ........ما يه تشكر به سحر خانم بابت هديه خيلي قشنگي كه برامون آورده بودن بدهكار بوديم . واسه همين از شون خواهش كردم امشب هم توي مهموني ما حضورداشته باشن.......من كاملا مطمئن بودم اون برخورد و ملاقات نه تنها اتفاقي نبوده بلكه كاملا برنامه ريزي شده و عمدي بوده........سحر تصميم گرفته براي اينكه خودش رو به من تحميل و نزديك كنه اين كار رو از از طريق نزديك شدن به نازنين انجام بده ............معلوم بود موفق هم شده چون نازنين كاملا تحت تاثير و نفوذ اون قرارگرفته بود..........سحر متوجه شده بود نميتونه من رو از نازنين بگيره واسه همين داشت تلاش ميكرد نازنين رو از من بگيره............در تمام لحظاتي كه نازنين حرف ميزد ،من توي ذهن خودم مسائل را تجزيه و تحليل ميكردم .سحر لبخندي فاتحانه بر لب داشت . او ميديد به راحتي توانسته نازنين رو جذب خودش كنه و به ظن او ، اين يعني فتح اولين سنگر براي دستيابي و مالك شدن من..........اين افكار توي سرم ميچرخيد..........در يك لحظه تصميم گرفتم حالا كه اون اين بازي رو شروع كرده من نبايد تسليم بشم ........جنگ ، جنگه و در يك مبارزه كسي بازنده است كه بترسد.........پس خيلي جدي و مودبانه گفتم : من خوشحالم كه به ما افتخار دادينو توي اين لحظات زيباي آغاز زندگي مشترك ما در كنار مون هستين . اميدوارم من وهمسرم هم قابل باشيم و بزودي بتونيم در مراسم مشابهي كه براي شما و همسر خوشبختتون برگزار ميكنين حضور داشته باشيم تا شايدجبران محبت شما رو كرده باشيم............سحر كه متوجه شده بود من دوباره خودم رو پيدا كرده و آماده مبارزه با او هستم گفت : حتما البته اين به شرطي عمليه كه من بتونم مرد دلخواهم روبدست بيارم ، كه صد البته مطمئن هستم بدستش ميارم به هر قيمتي شده او رنو به چنگ خواهم آورد.نازنين گفت : چه جالب ........ شما يه جوري حرف ميزنين كه آدم فكرميكنه براي بدست آوردن مرد مورد نظرتون بايد با فرد يا افرادي مبارزه كنين.............و بلافاصله اضافه كرد حالا راست راستي شما براي بدست مرد دلخواهتون بايد بجنگيد...................سحر گفت : آره يه جنگ خيلي سخت وسنگين...............در اين زمان نازنين حرفي زد كه يه لحظه سرم گيجرفت...........اون گفت : من دعا ميكنم شما توي اين جنگ برنده باشين........خداي من نازنين براي كسي دعا ميكرد كه ميخواست ما رو از هم جدا كنه.............سحرلبخندي مغرورانه زد و گفت : من از تو ممنونم كه برام دعا ميكني اتفاقا به دعاي تو بيشتر از هركسي احتياج دارم..........و .......نازنين گفت: واسه چي؟...................سحر گفت : هيچي ................بعدا انشالله سرفرصت........بعد روبه من كرد و گفت : انشالله احمد آقا هم به كمك من مياد تا منهم به آرزوم برسم.........باز نازنين وسط حرفش پريد و گفت : شما روي همكاري منو احمد هر چي كه باشه ميتونين حساب كنين . ما شما رو بعنوان يه دوست تازه و خوب تنها نميذاريم......بعد رو به من كرد و پرسيد : مگه نه احمد .‌نميدونستم چه جوري بايد به اون پاسخ بدم به همين دليل با لبخندي مصنوعي اين قائله رو تموم كردم......بعد از نازنين خواهش كردم بره و برام يه ليوان شربت از توي آشپزخونه بياره.........و به اين بهانه از اونجا دورش كردم و روبه سحر كردم و گفتم :.....ببين خانوم محترم من ازدواج كردم و تو الان توي مراسم جشن ازدواج من هستي.......چرا ميخواي زندگي من رو خراب كني؟لحن صداش تغييير كرده بود ، باالتماس گفت : احمد من عاشق تو شدم.......من نميتونم بدون تو زندگي كنم.........تورو خدا ........من دوست ندارم تو رو اذيت كنم ....دوست ندارم تو رو توي فشار قراربدم.......اما من تو رو ميخوام..........ميفهمي من تورو ميخوام............... باهمه وجودم..................من دختر مغروري هستم ................اما حاضرم به خاطرتو همه چيزم رو فدا كنم ................حتي غرورم رو................به شرطي كه تومال من باشي......فقط مال من.........گفتم : شما مثل اينكه متوجه نيستي من نازنين رو ديوونه وار دوست دارم اون هم منو.....................ميتوني اينو بفهمي.........گفت : آره ، اما من هم تورو ديوونه وار دوست دارم.....خواهش ميكنم.......دست من رو گرفت تو دستش و در حليكه قطره اشكي گوشه چشمش حلقه بسته بود گفت: احمد من نميدونم چم شده ، من توي زندگيم تا حالا ازهيچكس..................حتي خواهش نكردم ........... اما به تو التماس ميكنم...................تو رو خدا................. تورو به هر كه دوست داري ..................... من رو از خودت دور نكن .....من رو از خودت نرون .... من بدونتو ميميرم.......دستم رو از توي دستش بيرون كشيدم و گفتم : شما مثل اينكه متوجه شرايط من و خودتون نيستين . من الان يك مرد متاهل هستم كه بشدت عاشق همسرم هستم...........شما اگه واقعا عاشق من هستيد به خاطر اين عشقتون زندگي من رو به هم نزنين...............بعد از تمام شدن حرفاي من دوباره چهر ه اش عوض شد و گفت:من تو رو ميخوام و به هيچ قيمت و دليلي هم از اين خواستم برنميگردم.............احمد من تورو بدست ميارم.........حالا ميبيني.........منتظرباش.اعصاب جفتمون به هم ريخته بود .در اين زمان نازنين با سه تا ليوان شربت برگشت .............تا منو ديد گفت : چي شده احمد ؟............... چرا قرمزشدي ؟....................گفتم : چيزي نيست ، يه كم گرمم شده ..........اگه موافقي بريم يه خورده توي حياط قدم بزنيم ...........گفت باشه........رو به سحر كردو گفت : با اجازه شما..........سحر كه حالش بهتر ازمن نبود لبخندي زد و گفت : خواهش ميكنم.......و ما از او دور شديم و به طرف خروجي رو به حياط رفتيم..............

 

تعداد بازدید از این مطلب: 310
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 


ساعت چهارو نيم بود كه مامان ، بابا و بچه ها به خونه دايي اينا اومدن......
من خبر شون كرده بودم .......
يه جعبه شيريني و يه دسته گل زيبا براي نازنين........همراه با كلي ماچ و بوسه از طرف مامان و بابا......
نازنين دائم ميخنديد و مي گفت : بايد از معلم خصوصيم تقدير بشه و با انگشت من رو نشون ميداد.
چند دقيقه اي بيشتر نگدشته بود كه دايي در رو باز كرد و وارد خونه شد . كيفش رو يه گوشه اي انداخت و در حاليكه اشگ توي چشماش حلقه زده بود گفت : ميدونستم رو سفيدم ميكني....... ميدونستم مردي و قولت قوله ...................
من رو بغل كرد و شروع كرد به ماچ كردن دو طرف صورت من ............
بعد برگشت به طرف نازنين و اون رو هم بغل كرد و بوسيد ........
همه خوشحال بودن وبيشتر از همه دايي...........معلوم بود كه توي اين مدت خيلي بهش سخت گذشته ، و امروز تمام خستگي هاو غصه هاش با نتايج امتحانات نازنين از تنش بيرون رفته .......
از طرفي اون مطمئن شده بود كه من همسر كاملا مناسبي براي دختر عزيز دردونه اش ، نازنين هستم.......كسي كه ميتونه روش براي يه آينده خوب حساب كنه.....
جشن تا سر شب تو خونه ادامه داشت .........اما ساعت نه ونيم به پيشنهاد دايي قرار شد شام رو بريم دربند........پس همه آماده شديم و به طرف در بند حركت كرديم..................
خيلي زود رسيديم .....يه سر رفتيم رستوران كوهپايه كه پاتوق خانوادگي ما بود..........كريم و حسين آقا از دوستاي قديمي دايي بودن و هر وقت اونجا بوديم حسابي سنگ تموم ميذاشتن...........
دايي صداش رو تو گلو انداخت و گفت : حسين طلا بده جوجه كباب سفارشي رو براي ناز دردونه من............
حسين آقا هم يه چشم بلند بالا گفت و فوري دست بكار شد.........
بازار شوخي و خنده داغ بود كه صدايي زنانه همه رو متوجه خودش كرد .......... به به جمعتون حسابي جمع مهمون نمي خواين ؟
صدا بنظرم آشنا ميومد به طرف صدا برگشتم ، چشمم يه لحظه سياهي رفت ......سحر.............. اينجا؟!!!!!!!!!!!!!!
نازنين ذوق زده از جا پريد و سحر رو بغل كرد و گفت : چرا نميخوايم خانوم خانوما......بفرمايين ............خوش
اومدين.........بعد رو به زن دايي كرد و گفت : مامان اين همون دوستم كه در موردش براتون گفته بودم........سحر
خانوم..............بابا گفت : تا باشه مهمون به اين خوشگلي باشه..........
مامان يواشكي ويشگوني از بابا گرفت و گفت : واااااا نصرت خان خجالت بكش........
همه زدن زير خنده ......................... فقط من بودم كه از اين شوخي خنده ام نگرفت.............
سحر گفت : شما بايد پدر احمد باشيد..............بابا با خنده گفت : اگه خدا بخواد............... چطور مگه گاو و گوساله خيلي شبيه هم هستيم......... و بعد زد زير خنده ..........
سحر گفت : خواهش ميكنم..........اين حرفا چيه...........البته از نظر ظاهر خيلي شبيه هستين .........ولي ظاهرا از نظر روحيه اصلا تشابهي بهم ندارين........ظاهرا ايشون از حضور من راضي نيستن مثل شما..........
بابا باز باخنده گفت : خب اين كه اشكالي نداره شما بيا بغل دست من بشين ......محلش هم نذار..............
مامان دوباره يه ويشگون محكم تر گرفت كه بابا يه جيغ خفيف كشيد و دوباره زد زير خنده............
نازنين دست سحر رو گرفت و آورد پهلوي خودش نشوند...........و پرسيد :خب اين طرفا ...........
سحر گفت : اومده بودم هوا خوري ........گفتم بيام يه شامي هم بخورم و بر گردم خونه كه ديدم شما اينجا
نشستيد ......گفتم يه سلامي بكنم.............
بعد پرسيد : شما چي ؟ ........... شما هم براي هوا خوري اومدين........
نازنين بادي به غبغب انداخت و گفت : من امروز كارنامه گرفتم .........
سحر گفت : خب.................

نازنين ادامه داد شاگرد اول شدم .....همه نمره هام بيست شده حتي يه نمره نوزده هم نداشتم..........حتي يدونه..........
و همه اش به خاطر احمد ......اون كمكم كرد تو درسا ......
سحر اونو بوسيد و بعد دستش رو به طرف من دراز كرد و مستقيم تو چشمام خيره شد و گفت : به شما تبريك
ميگم..............اي كاش منم يه معلم مثل شما داشتم ..............
ناچار دست دادم . بازم دستم رو توي دستاش نگه داشت و
............همينجور مستقيم چشم دوخته بود تو چشمام..............
داشتم قالب تهي ميكردم...................در اين لحظه بابا به دادم رسيد...................گفت : خب به من تبريكنمي گين ................آخه ماهم دل داريم..................سحر متوجه كنايه بابا شد و دستم رو رها كرد...............فقط در آخرين لحظه آهسته گفت : مثل سايه باهاتم.............هر جا بري و هرجا باشي...............
بعد از چند دقيقه اي از جاش بلند وشد و گفت : خب من با اجازه شما مرخص ميشم ..............دايي گفت دوستان نازنين و احمد براي ما عزيزند .....شام بمونين............
سحر گفت : ممنون من شام خوردم بيش از اين هم مزاحم جمع خانوادگيتون نميشم . فقط ميخواستم سلامي به نازنين جون و احمد آقا بكنم......................با اجازه .............و بعد از روبوسي با نازنين و خداحافظي از جمع از رستوران خارج شد...............
و من نفس راحتي كشيدم................اما ميدونستم اين پايان ماجرا نيست

 

تعداد بازدید از این مطلب: 303
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 


روزهاي پاياني فروردين و پس از اون ارديبهشت و پشت سر ميذاشتيم در حاليكه بشدت تمام مشغول خوندن درسها مون بوديم.
طبق يه برنامه تنظيم شده من ضمن مرور درسهاي خودم به نازنين در يادگيري مطالب كمك ميكردم.
يه شانس آورده بوديم و اون اينكه امتحانات من و نازنين با هم تلاقي نداشت . چون امتحان نهايي بعد از پايان امتحانات ساير پايه ها بر گزار ميشد.
بالاخره زمان آزمون از راه رسيد......من هر روز صبح نازنين رو به مدرسه ميبردم و توي ماشين ميشستم و مشغول مرور درسهام ميشدم تا اون كارش تموم بشه .
بلافاصله بر ميگشتيم خونه تا اون براي امتحان بعدي آماده بشه.....
پايان امتحانات نازنين فرا رسيد و بالاخره روز گرفتن كارنامه دل تو دل هيچكدوم مون نبود .
صبح روز موعود دوتايي در حاليكه دستامونو تو هم گره كرده بوديم ابتدا وارد حياط مدرسه و بعد به سمت دفتر رفتيم و وارد شديم . خيلي شلوغ بود بچه ها و خانواده هايشان مل مور و ملخ از سزرو كله خانم جانشاهي بالا ميرفتن.
با ورود ما يكمرتبه همه ابتدا يه لحظه ساكت شدن و بعد به طرف من و نازنين هجوم آوردن . و در همين حال و دست و پاشكسته مارو به خونواده هاشون معرفي ميكردن دور تا دور ما شده بودن دختراي شيطون بازيگوشي كه موج شادي رو ميشد توي چشماشون ديد.پدر و مادر ها هم به اونا پيوستن و با توجه به شركت بچه هاشون توي مراسم جشن و آشنايي دورادوري كه با ماجراي ما داشتن تبريكها بود كه از هر طرف به سمت ما سرازير شده بود.
ديگه كم كم داشتيم گيج ميشدم كه خانم جهانشاهي بدادمون رسيد.
گفت بچه ها ساكت باشين .......آروم..............گوش كنين.........بچه ها و والدين با هم ساكت شدن.......
خانم جهانشاهي نازنين رو صدا كردو گفت : بيا دخترم كارنامه تو بگير......
نازنين به طرف اون رفت وكارنامه اش رو از دست خانم جهانشاهي گرفت.....
سكوت مطلق توي اتاق حاكم شد.......صدا از نداي كسي در نميومد. صداي ضربان قلبم رو ميشنيدم........تو دلم دعا كردم كه نازنين ............
ناگهان نازنين جيغي كشيد.........قلبم داشت وا ي ميساد به طرفش دويدم .صورتش سرخ شده بود خون زير پوستش دويده بود در حاليكه ميشد بهت رو تو چشماش خوند ، با دست لرزون كارنامه اش را به طرف من دراز كرد.......مضطرب اونو گرفتم......قلبم شديد تر از گذشته به طپش افتاده بود...........
نميتونستم باور كنم. حتي يدونه نوزده هم توي كارنامه نازنين نبود.......همه نمرات بيست.....فقط بيست.زير تمام نمرات و قبل از معدل يك نمره كه بطور ويژه و با خط بسيار زيبا توسط خانم جهانشاهي نوشته بود نظرم رو جلب كرد .


معجزه عشق.....................بيست


ناخودآگاه نازنين خودش رو تو بغل من پرت كرد.
يكي از بچه ها كه نزديك من بود كارنامه رو از دست من كشيد و نگاه كرد.ظرف چند دقيقه كارنامه نازنين دست بدست گشت و تو نگاه همه حاظرين نشست.
بار ديگر قطره هاي اشگ رو تو چشماي خانم جهانشاهي ديدم كه حلقه زده بود.
غوغايي تو دفتر و مدرسه به پا بود ، جعبه شيريني كه براي كوكب خانم گرفته بودم به او دادم .كوكب خانم بلافاصله اونو باز كرد و شروع كرد به توزيع بين حاظران......
خانم جهانشاهي بطرف نازنين اومد و در حاليكه اونو بغل ميكرد ،با بغضي كه توي گلوش پيچيده بود ، گفت: تبريك ميگم شاگرد اول كلاسهاي دوم دبيرستان جعفريه تجريش و صد البته شاگرد اول مدرسه عشق......اشگ تو چشم همه كساني كه اونجا حضور داشتن حلقه زده بود .بچه ها دوباره نازنين رو دوره كرده بودن و اونو ميبوسيدن و بهش تبريك ميگفتن................
در اين زمان خانم جنت وارد دفتر شد تا چشماش به ما افتاد به طرف من اومد دستش رو بطرفم دراز كرد .صميميت بسيار زيادي رو توي اين دست دادن احساس كردم .
در همين حال گفت: احمد آقا از شما ممنونم شما به قولتون عمل كردين ........من به شما و نازنين افتخار ميكنم. اين زيباترين خاطره من در طول دوران خدمتم در اموزش و پرورش بوده و خواهد بود...مطمئنم..........
و بعد نازنين رو تنگ بغل كرد و گونه هاش رو بوسيد ادامه داد : فرشته كوچولوي من خوشبخت باشي .....ساليان سال در كنار هم .............. و بعد شروع كرد به دست زدن
همه حضار بدنبال اون شروع كردن دست زدن.............

 

تعداد بازدید از این مطلب: 313
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

حالا نوبت من بود........امتحانات نهايي با همه مسائل مربوط به خودش شروع شد.........من و نازنين طبق قرار قبلي كه گذاشته بوديم به خونه خودمون نقل مكان كرده تا من راحت بتونم به محل حوزه امنحاني كه نزديك خونمون بود رفت و آمد كنم........
من كاملا براي امتحانات آماده بودم فقط نياز بود كمي بيشتر تلاش كنم براي كسب رتبه مناسب در امتحانات سراسري..........
آقاي ديو سالار مدير مون پيغام داده بود ما براي كسب رتبه اول در منطقه و استان اميدمون به تو ............... ، هميشه بين دبيرستان ما ، البرز و دكتر هشترودي بر سر كسب رتبه اول امتحانات نهايي كري خوني بود و امسال پرچم جلو داري اين مبارزه علمي رو به دست من داده بودند........ واين مسئوليت من رو صد چندان ميكرد .........من با آخرين مرور درسها ، هرروز صبح ، بعد از خوردن صبحانه اي مناسب كه توسط نازنين آماده ميشد . به سمت حوزه امتحاني ميرفتم . و به محض مراجعه به خونه دوباره مرور درس مربوط به امتحان بعدي رو شروع ميكردم.......
نازنين با درك اهميت شرايط موجود ، دائم من رو تر و خشگ ميكرد ، برام ميوه پوست ميكند و مياورد ، به موقع نهاري رو كه مامان مي پخت مياورد و همراه من كه براي نيم ساعت اعلام استراحت ميكردم ميخورديم . بعد مي اومد و ساعتها مي نشست و بي سر و صدا درس خوندن من رو تما شا مي كرد............
بالاخره امتحانات نهايي به پايان رسيد..........و من نفس راحتي كشيدم .
ديگه كاري نداشتم ..............بايد منتظر ميموندم تا نتايج امتحانات رو اعلام بكنن ............
فرداي روز آخرين امتحان به همراه نازنين به سازمان رفتم تا برنامه هام رو رديف كنم.
همه چيز براي نازنين جالب بود و تازگي داشت ........كارها خيلي عقب بود ، بچه ها همه چيز رو براي ضبط آماده كرده بودند ............ تا غروب راديو بوديم و همه كار هاي عقب افتاده رو انجام دادم و براي سه هفته اينده هم ، برنامه هارو كه به من مربوط ميشد آماده كردم.........
بچه ها كلي با نازنين سر بسر گذاشتن و سرگرمش كردن جوري كه كمترين اثري از خستگي تو چهره اش ديده نميشد با اينحال بهش گفتم : خيلي خسته شدي عزيز دلم......؟..........
گفت: اولا وقتي با تو هستم هرگز خسته نميشم..........دوما اين دوستات اونقدر سربسرم گذاشتن كه اصلا نفهميدم چه جوري زمان گذشت.........
به نازنين گفتم : موافقي يه سر بريم پيش سپيده ؟با خوشحالي گفت : آره اتفاقا خيلي دلم براشون تنگ شده.......هم آبجي سپيده ........ هم آبجي ليلا......
تلفن خونه سپيده رو گرفتم ، رو زنگ سوم گوشي رو برداشت ، هنوز هيچي نگفته بودم كه سپيده با عصبانيت گفت : خجالت بكش بي شعور احمق ........... يه بار ديگه اگه مزاحم بشي ميدم شماره تو پيدا كنن و به خدمتت برسن...........
نذاشتم ادامه بده.....گفتم : همينجوريش هم شما به خدمت ما رسيدين...........
گفت : ا.......احمد تويي ........
گفتم : آره.......چي شده ؟.........
گفت : يه مزاحم عوضي يه هفته است امونم رو بريده دائم زنگ ميزنه و فوت ميكنه........
اگر گيرش بيارم ميدونم چيكار باهاش بكنم...........چه خبر.......
گفتم : با اين حساب هيچي ....
گفت : اه........خودتو لوس نكن........
گفنم : ما ميخواستيم با نازنين بيام خونه ات اما با اين حالي كه تو داري ميترسم بيام تلافي اين يارو مزاحم رو هم سر من در بياري.................زدم زير خنده.......
سپيده گفت : همينجوريش هم اگه گيرت بيارم تيكه بزرگت گوشته.........مگس بيباك ...........بازم كه غيبتون زد..............
گفتم : در گير امتحانات بوديم......... شكر خدا تموم شد........
پرسيد : خب الان كجا هستين ......راستي عروس خوشگلمون كجاست؟جواب دادم اينجاست بغل دستم ....با هم از صبح اومديم راديو .......
سپيده گفت : بيچاره رو از صبح تا حالا اسير و عبير خودت كردي كه چي ؟..........اين شد دوتا ، دوبار پوستت رو ميكنم..........
خب پس سريع خودتون برسونين كه منتظرم .........
پرسيدم از ليلا خبر نداري ؟........
گفت : چرا رفته آرايشگاه ....... تا يه ساعت و نيم ديگه مياد پيش من ......
گفتم : پس ما هم الان راه ميافتيم و ميايم.اونجا........
گفت : من ميوه ام تموم شده يه كم ميوه و شيريني هم سر راهتمي گيري و مي آري.
گفتم : امر ديگه اي ندارين؟......
گفت : چرا شيرينيش حتما تر باشه..........
گفتم : ديگه ............... يه وقت رودربايستي نكني ها...........
گفت : حالا كه اينطور شد ...........نه ولش كن گناه داري ......زن و بچه داري...........
گفتم : نه بگو نميخواد رعايت كني..........
حنديد و گفت : شد سه بار .....
گفتم : چي؟...................
جواب داد : كندن پوستت........خيلي بلبل زبون شدي........ دم در آوردي از وقتي زن گرفتي.........
خنديدم و پاسخ دادم : چه كنيم ديگه ما اينيم.........
بعد از اين شوخي ها گفتم : راستي يه زحمت بكش يه زنگ بزن داريوش رو پيدا كن و بگو بياد اونجا كارش دارم........من از اينجا نميتونم زنگ بزنم........
گفت: نه نه .....من ديگه حوصله اين يكي رو ندارم ،............ بزغاله اخوش الان ميخواد بياد يه دم بع بع كنه........
گفتم : قول ميدم دهنش رو ببندم........جدي كارش دارم ميخوام برنامه يه سفر دسته جمعي شمال رو بذارم...........
گفت : آهان اين شد يه حرفي .........باشه هر گورستوني باشه پيداش ميكنم........
پرسيدم : كاري نداري ؟گفت : نه خداحافظي كردم و گوشي رو گذاشتم.......
از سازمان خارج شدم و براي تعويض لباس به طرف خونه خودمون راه افتاديم.

 

تعداد بازدید از این مطلب: 300
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

 

تصميم گرفته بودم همه ماجرا رو براي نازنين بگم.......دلم نميخواست توي زندگي مشتركمون نقطه تيره اي وجود داشته باشه كه بعدا ناچار به توضيح و خداي نكردهتيره گي خاطر بشه......واسه همين وقتي از پليس راه جاجرود كه گذشتيم به نازنين گفتم : ببين عزيز دلم ميخوام يه چيزي بهت بگم . من مشكل كوچيكي دارم كه دوست دارم تو بدوني و ازت ميخوام كمكم كني تا اون رو با هم از سر راه برداريم.........
نازنين با خنده اي شيرين گفت : من سرا پا گوشم همسر عزيزم........بگو ......من حاضرم در كنار تو همين قله دماوند رو هم كه الان داريم ميبينيم جابجا كنم.
نگاهم بي اختيار به سمت دماوند برگشت كه كم كم با بالا اومدن خورشيد ، نور به قله اش تابيده و جلوه اي زيبا پيدا كرد بود ...........به خودم باليدم كه همسر بلند همتي مثل نازنين رو كنارم دارم كه به دماوند طعنه ميزنه..............
گفت : به چي فكر ميكني ؟...........
جواب دادم : به تو.............خنده اي شيرين روي لبهاش نقش بست و دنبالش بوسه اي كه روي گونه هاي من نشست.
گفت : خب من سرا پا گوشم.........
سينه مو صاف كردم و گفتم : ببين مطلبي كه ميخوام بهت بگم در مورد سحر ه .................
انگشتش رو روي لبهام گذاشت و من رو دعوت به سكوت كرد..........
و خودش بعد از جند لحظه كوتاه گفت: من خودم همه چيز رو ميدونم.........يه مرتبه مثل برق گرفته ها خشگم زد.......گفتم :چي؟.........
شمرده و آرام تكرار كرد : من همه چيز رو ميدونم.............
اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه باز كار كار داريوش.......... اما يه لحظه به خاطر آوردم اون اصلا روحش هم از اين ماجرا خبر نداره............گيج شده بودم ..............مبهوت به دهن نازنين نگاه ميكردم ...............
نازنين به حرفش ادامه داد و گفت : ميدونم تعجب كردي و حتما الان داري تو ذهنت دنبال كسي كه به من خبر داده ميگردي...و حتما اولين كسي هم كه به ذهنت رسيده بزغاله معروف داريوشه ...........
هاج و واج سرم رو به علامت تاييد تكون دادم و منتظر بقيه حرفاي اون شدم.........
گفت : خيالت رو راحت كنم هيشكي به من هيچي نگفته . من يكسال و نيم عاشق بودم و برق عشق رو تو چشم هر كي باشه تشخيص ميدم..........در حقيقت كسي كه من رو از اين ماجرا با خبر كرده چشماي عاشق سحره........
تنم به لرزه افتاده بود . ديدم نميتونم تو اون حالت درست رانندگي كنم..........نزديك يه رستوران بوديم ..... آروم كشيدم كنار رو تو محوطه رستوران بين راهي توقف كردم.........
سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و چشمامو بستم..........نازنين دوباره گونه هاي من رو بوسيد و گفت : چي شد عزيزم ناراحتت كردم............
سرم رو بطرفش گردوندم و در حاليكه مستقيم تو چشماش نگاه ميكردم........گفتم : نه عزيز دلم ، راستش شوكه شدم.........من فكر ميكردم تو اصلا متوجه ماجرا نشدي........
نازنين خنده اي شيرين كرد و گفت : اينو يادت باشه عزيزم من يه زنم...........و زن ها شامه خيلي تيزي دارند...........مثل كاراگاه هاي پليس ، مثلا شرلوك هولمز.............. و بعد زد زير خنده........
سپس ادامه داد :همون شب اول كه توي مهموني اومد . من موجي از عشق رو تو چشماش ديدم و وقتي دست تو رو تو دستاش گرفت و محكم نگهداشت ، مطمئن شدم كه عاشق تو شده.......ديدم تو خيلي تقلا كردي كه دستت رو از دستش بيرون بكشي ، اما اون نميذاشت .............و اونجا بود كه به خودم باليدم و فهميدم كه مال من هستي ....فقط خود خود من......... ...اما يه چيز خيلي ناراحتم كرد ...........
دست گرمش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چي عزيزم.........اين كه چرا من اين مسئله رو بهت نگفتم ..........
جواب داد : نه همسر خوبم..........من ميدونستم تو به خاطر اينكه من ناراحت نشم سكوت كردي .. و مطمئن بودم بزودي و در يك فرصت مناسب با من حرف ميزني.........
پرسيدم : پس چي ناراحتت كرده ؟جواب داد : غصه سحر............ اون دختر تنهاييه ....به ظاهر مغرور و بد جنس به نظر ميرسه اما ..............
گفتم : ولي اون بد جنس هست ..............
گفت : ببين نبايد به ظاهر آدما توجه كني ....بخصوص اگه اون آدم يه زن باشه..........تو در مورد من فكر ميكردي كه من اصلا روحم هم از اين ماجرا با خبر نيست ......... اما من حتي زودتر از آبجي سپيده كه با سحر در گير شد ، متوجه اين ماجرا شدم..........
باز هم يكبار ديگه نازنين من رو غافلگير كرده بود...........اون حتي تو شلوغي مهموني ...............
فكرم رو بريد و گفت : من نگران سحر هستم و دلم ميخواد يه جورايي.......... به يه شكلي بهش كمك كنم........
گفتم : اما اون خطرناكه.............
گفت : نه من مطمئنم براي زندگي مشترك من و تو خطري نخواهد داشت ...........اون دختري كاملا دمدمي مزاجه .......... بزودي اين عشق و فراموش ميكنه به شرطي كه ما اونو ترد نكنيم و باعث جري شدنش نشيم.........
مونده بودم كه اين همون نازنين ساده دل منه كه در نقش يك روانشناس متبحر و مسلط فرو رفته و داره نسخه مي پيچه ........
ادامه داد : به همين دليل اون روز كه به ظاهر در يك برخورد تصادفي دم در مدرسه با هم روبرو شديم من دعوتش كردم ، كه به مهموني ما بياد و بد نيست بدوني الان هم به دعوت رسمي من تو همين جاده داره دنبال ما مياد شمال..............
بي اختيار زدم زير خنده ..........داشتم ديوونه ميشدم........
گفتم : نازنين ..............
گفت : ناراحت كه نيستي عزيزم...........
در حاليكه نميتونستم جلوي خنده خودم رو بگيرم گفتم : نه عزيزم...........نه ...................... ظاهرا تو فكر همه جاش رو كردي...........
خنديد و گفت . پس باهاش مهربون ، گرم و صميمي باش همونجور كه با آبجي ليلا و آبجي سپپده هستي و بهش اجازه بده به مرور اين عشق زود گذر رو فراموش كنه ............. باشه عزيزم ............
گفتم اگه تو اينجوري ميخواهي باشه.........اما مسئوليتش با خودت............
گفت : قبول دارم.....................
از ماشين پياده شديم آبي به دست و صورتمون زديم .........در همين زمان بچه ها يكي بعد از ديگري رسيدن و دم رستوران پارك كردن.........
سحر هم با بنز كوپه آبي رنگش رسيد.......
به در خواست نازنين به سمتش رفتيم و من دستم رو به طرفش دراز كردم و بهش خوش آمد گفتم...........و اين بار خالا نوبت اون بود كه شوكه بشه..........نه اون بلكه سپيده و ليلا هم حال بهتري از اون نداشتن..........
بعد از خوردن صبحانه و پاسخ به سين جيم هاي سپيده و ليلا به طرف ويلا هامون حركت كرديم.........

تعداد بازدید از این مطلب: 355
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

ساعت هشت شب بود اما هوا هنوز كاملا روشن بود .
اف اف خونه سپيده رو فشار دادم .
ازپشت اف اف گفت : كيه؟..........
گفتم : اگه اجازه ميفرماييد والاحضرت وليعهد.......ميخواي كيباشه ؟...............خب منم ديگه.........
گفت : بيا تو تا به حسابت برسم ........... و در باز كن رو زد .
در رو فشار دادم و به نازنين گفتم : برو تو..........
نازنين وارد خونه شد و من هم پشت سرش وارد شدم و در رو بستم . در اين زمان از در ورودي ساختمان خارج شد و به رسم و روسوم هميشگي خودش با جيغ و ويغ به طرف نازنين اومد و اون رو بغل كرد و بوسيد و گفت : عروس خوشگله ،.......... يه ماهي ميشه ازتون خبر ندارم كجايين بابا ؟............... دلم براتون تنگ شده بود............
در حاليكه وارد اتاق پذيرايي ميشديم جواب دادم : همين دور و بر ها هستيم.......
برگشت نگاه عاقل اندر سفيهي به من كرد و گفت : اولاً سلامگفتم : سلام...............
گفت : دوماُ مگس بيباك كي از تو سوال كرد خودتو مياندازي وسط.......
گفتم : ميخواستم................
وسط حرفم اومد و گفت : ساكت................حرف نباشه........مجاراتت رو سنگين تر از اين كه هست نكن..........
مظلومانه گفتم : چشم..................
گفت : آهان حالا شدي بچه خوب.........
بعد رو به نازنين كرد و گفت : خوشگل خانم بگو ببينم چه خبر ها ....چيكار كردي تو اين يه ماه گذشته ، ...........كجا ها رفتي ؟نازنين جواب داد : والا آبجي سپيده راستش تو اين مدت همه اش خونه بوديم نه هيج جا رفتيم ، نه هيچ كاري كرديم............
سپيده رو به من كرد و گفت : اسيري گرفتي عروس خوشگل ما رو .............. حالا ديگه راستي راستي پوستت كنده است..............
اومدم چيزي بگم كه نازنين زودتر به حرفش ادامه داد و گفت : نه آبجي سپيده .........آخه ما بايد درس ميخونديم براي امتحانات .......
بعد قيافه اي ملوس به خودش گرفت و گفت: تازه يه خبر خوش براتون دارم........
سپيده دوباره تو بغل گرفتش و دوباره ماچش كرد و گفت : چه خبري عزيز دلم.........
نازنين با خجالت گفت : من شاگرد اول شدم....همه نمره هام بيست شد........همه درسام ..........
سپيده در حاليكه از خوشحالي نازنين خوشحال بود گفت............ آقرين .....آفرين..........
نازنين ادامه داد : همه اش رو مديون احمدم .............اون به من كمك كرد تا بتونم اين نمره ها رو بگيرم........
سپيده به طرف من برگشت و گفت : خب پس چرا زودتر جون نميكني بگي چي شده ............. نه به اون بز اخوش كه بايد به زور دهنش رو چفت كرد . ....نه به تو كه بايد بزور دهن تو باز كرد....... شما مطمئن هستين پسر خاله هستين..............
به صدا در اومدم با اعتراض گفتم : شما مگه به كسي مهلت حرف زدن ميديدد......... ماشالله هزار ماشالله مثل ورور جادو حرف ميزنين و تهديد ميكنين................
دستاش به كمرش زد و گفت: ........ا.........دمبم كه در آوردي ..........خب ، خب ................. زبونم كه باز كردي .....خوشم باشه خوشم با شه ......يه بلبل زبوني نشونت بدم كه هفتاد و هفت پشتت يادشون بمونه .......
در اين لجظه صداي در اومد..........سپيده حرفش رو قطع كرد و به طرف اف اف رفت.........و گفت : كيه..........
وبعد اف اف رو زد رو به نازنين كردو گفت : ليلا هم اومد........در همين زمان ليلا از در ساختمون وارد حال شد و صداهايي شبيه ونگ ووونگ بچه گربه ها به هوا رفت . مثلاُ سلام و احوالپرسي و ماچ و بوسه........................
بالاخره روبوسي ها و چاق سلامتي هاي زنونه به پايان رسيد و نوبت اون رسيد كه حالي هم از ما بگيرن.....يعني همون حالي هم از ما بپرسن............
ليلا رو به من كرد و گفت: ...........ا......تو هم اينجايي..............سپيده تو دعوتش كردي..........
سپيده با ظاهري كاملا جدي گفت : نه .......من غلط بكنم .........راستي نازنين جون تو با خودت آورديش ............
نازنين مظلومانه گفت : آبجي شما چه دشمني با اين احمد بيچاره من دارين؟.................
ليلا و سپيده زدن زير خنده و گفتن : هيچي عزيز دلم.........ما فقط سر بسرش ميزاريم........
منم خيلي سريع گفتم : اصلا ُ هم اينطوري نيست ................اينا به من حسوديشون ميشه......................
سپيده گفت : اٌ ......روتو زياد نكن ................هنوز آماده كندن پوستت هستم ها...............
در همين اثنا بود كه صداي اف اف ، مجددا به گوش رسيد......ليلا پرسيد: اين كيه ديگه ؟.................
سپيده گفت : بايد بز اخوش باشه............
ليلا گفت اونو ديگه كي گفته بياد ؟....................
سپيده گفت :من گفتم بياد...........................
ليلا پرسيد : گوش زيادي داري؟....................
سپيده گفت: نه اين عاليجناب فرمودند با هاش كار دارن من هم زنگ زدم تشريفشون رو بيارن................
من دنباله حرف سپيده رو گرفتم و گفتم : ميخوام يه برنامه سه چهار روزه شمال بذارم ............... هستي يا نه ...........
ليلا گفت : خوبه ..........آره ..............من تا سه شنبه ديگه برنامه خاصي ندارم اما از سه شنبه به بعد سرم شلوغ ميشه..............
گفتم : من نظرم اينه كه پس فردا صبح يعني دوشنبه بريم جمعه يا شنبه غروب هم بر گرديم .
در اين زمان داريوش وارد شد مطابق معمول با سرو صدا و جار و جنجال.........
در بدو ورود يه ضربه با سيني تو سرش كه توسط سپيده نواخته شد صداش رو قطع كرد.........
آروم گفت: عجب خوش آمد گويي..................
نازنين يه گوشه واساده بود و از خنده ريسه رفته بود داريوش گفت : بخند.............بخند مردني ........تقصير من احمق و اين زبون بي شعورم كه جلوش رو نگرفتم و راز شما ها رو بر ملا كردم ......كه اينجور به هم برسين و ...........واسه من شاخ بشين.....................بايد ميبريدم اين زبون و كه نمك نداره...............اگه بريده بودم الان تو يه گوشه اين شازده پسر هم يه گوشه به جاي خنديدن به من مشغول آبغوره گرفتن بودين...............
سپيده سيني رو به علامت زدن بالا برد و گفت:...................هيس.........خا..... ....مو......ش ..............
وگرنه دوميش هم تو راهه........................
داريوش يه دستش رو روي دهنش و دست ديگش رو رو سرش گرفت و گفت : چشم .......بفرماييد............اينمخفق
ن مرگ ................خب ميفرمودين همو نجا كه بودم خفه ميشدم ..چرا منو تا اينجا كشوندين ؟...................
همه زديم زير خنده : سپيده گفت باهات امري داريم.............
ميخوايم دسته جمعي بريم شمال..............
گل از گل داريوش شكفت و گفت:...........به ...................پس افتاديم.............خب به سلامتي پس مي ارزيد به كتكي كه خورديم.........
من گفتم : پس فردا ساعت چهار صبح حركت ميكنيم تو بايد بچه هارو خبر كني و باهاشون قرار بذاري ضمنا با مش قربون هماهنگ كني كه ويلا هارو مرتب كنه و آماده رسيدن ما باشه.....
داريوش گفت : همه شو بذارين به عهده خودم ، ايكي ثانيه همه كار ها رو رديف ميكنم.........
بعد از مشورت اسامي كسايي كه قرار شد خبر كنيم رو تهيه كرديم و به داريوش داديم

تعداد بازدید از این مطلب: 316
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود