بعد از نهار طبق قرار قبلي به خونه نازنين اينا رفتيم تا دايي جان شرايطي رو كه نشنیده پذيرفته بوديم ، بهمون ابلاغ كنه.
وقتي رسيديم هنوز دايي نیومده بود . فرصت رو غنيمت شمرده و يه دوش گرفتم .
نازنين برام حوله ولباس آورد. وقتي ازش پرسيدم از وسايل اميره . گفت : نه عزيزدلم مال خودته .
تعجب كرده بودم من چنين وسايلي نداشتم اونم خونه نازنين اينا .
نگذاشت زياد گيج بزنم . گفت: از تو جهازم آوردم.................
كاملا" اندازم بود ،گفتم : مگه تو جهازت رو هم آماده كردي . گفت همه شو . همه وسايل مربوط به داماد هم ،اندازه شماست عزيز دلم . ميدونستم آخرش مال خودم ميشي . بهم الهام شده بود.
نازنين هر لحظه برام غافل گير كننده بود.
اصلا" نمي تونستم پيش بيني كنم . لحظه اي بعد بايد در چه مورد غافل گير بشم .و اين هر لحظه اونو برام عزيز تر ودوست داشتني تر مي كرد.
بهر صورت رفتم حموم فكر ميكنم يك ساعتي شد ، وان رو پر آبگرم كرده و توش دراز كشيده بودم. وقتي اومدم بيرون نازنين هم که رفته بود حمام پايين و دوش گرفته بود . اومد و خبر داد كه دايي رسیده خونه . خودم روخشك كردم ، نازنين هم اومد و موهام با سشوار خشك كرد. و فرم داد.
با توجه به اينكه لباساي بيرونم از فرم افتاده بود لباس داماديم رو پوشيدم . البته ديگه پاپيونرو نزدم . وسايل تو جيب هامو جابجا كردم و لباسهاي كثيفم و گذاشتم توي يه پلاستيك. نازنين كه منو تو اين لباسا ديد ،گفت : بد جنس لباس خوشگلات و پوشيدي . حالاكه اينطور شد منم لباس نامزديم رو ميپوشم. رفت لباس نامزديش رو از تو كمدش در آورد، لباس قبلي هاش ودر آورد و اونا رو پوشيد. يه آرايش مختصري هم كرد و آماده شد .خيلي زيبا شده بود درست مثل فرشته هاي توي فيلم ها .
دست همديگر و گرفتيم و به طبقه پايين رفتيم. وقتي داخل شديم دايي بلند شد و به طرف ما اومد هردومون رو بوسيد و گفت : بنشينيد ......... خودش هم نشست.
زن دايي شربت آورد وخورديم .
بعد شروع به صحبت كرد و گفت : قرار بود امروز من شرايط بزرگترها رو براتون بگم البته شما قبلا" نشنيده همه اونا رو قبول كردين بنابراين لازم الاجراست براي تاييد سرهامون رو تكون داديم .
دايي گفت :شرط اول بنا به دستور خان داداش كه بزرگتر همه ماست وانجام دستوراتش بر همه ما واجبه ، پنجشنبه بعد از ظهر ساعت پنج دسته جمعي يعني منو شوكت و بچه ها و نصرت خان ونزهت و بچه ها وخان داداش به محضر حاج آقا كتابچي توي خيابون سي تير ميريم و شما هارو براي سه سال به عقد موقت هم در مياريم .كه شما مطمئن بشين ديگه مال هم هستين.
بنا به دستور خان داداش مهريه اين عقد فقط پنج سكه پهلوي طلاست كه احمد آقا بايد از جيب مبارك خودش اين پنج سكه رو بخره و هنگام عقد به نازنين بده چون مهريه يه حق ، گردن داماد وبايد بدهد. پس چه بهتر همان اول بدهد.
شرط دوم : شما ها بايد قول بدين درسهايتان را با جديت بخونيد ، واين ازدواج نبايد باعث افت تحصيلي شما بشه بلكه بايد با كمك هم كاري كنيد كه باعث رشد شما بشه.
و من بيشتر از احمد توقع دارم كه ضمن برخورد جدي با امتحانات نهايي ، امكان ورود ش به دانشگاه رو هم فراهم كنه و در ضمن مشوق و راهنماي نازنين براي برگشتن به روزهاي ايده ال درسيش باشه . چون متاسفانه مدتي بود كه نازنين اونطور كه بايد وشايد به درساش نميرسيد . حالا كه همه چيز به خوبي و خوشي گذشته بايد اين مافات رو جبران كنه.
شرط سوم : شما ميتوانيد در خانه ما يا نصرت خان باشيد . اما يادتون باشه بايد عدالت رو بين ما رعايت كنين. چون هردو خانواده شما رو خيلي دوست دارن . بعد اضافه كرد اين آخري شرط خودم بود . و همراه با لبخندي كه حاكي از عشق زياد به ما بود اشك از چشمش خارج شد ما بلند شديم به طرفش رفتيم . و اينبار من هر طوري بود دستش رو بوسيديم. نازنين هم همين كار رو كرد.
من گفتم : دايي جان من به شرافتم قسم ميخورم و قول ميدم كه تمام سعي و تلاشم را درجهت انجام اين تعهدات ومهمتر از اون خوشبختي نازنين به كار ببندم. بعنوان تشکر و پيش در آمد قولم ، اين رو به شما تقديم ميكنم.
دست كردم تو جيبم و كپي نامه واحد اداري سازمان رو كه صبح گرفته بودم به دايي دادم . دايي اشكاش و پاك كرد و عينك مطالعه اش رو به چشمش زد و شروع كرد به خوندن نامه با صداي بلند .
بدينوسيله مجوز استخدام رسمي آقاي احمد نورجمشيد جهت اطلاع و اجرا ابلاغ ميگردد بديهي است نامبرده در صورت ارايه پايان نامه دوره دبيرستان در پايان سال تحصيلي جاري از اين حق ويژه كه بدون شركت در آزمون عمومي دانشگاه ها در دانشكده راديو تلويزيون ملي ايران مشغول به تحصيل گردد برخوردار ميباشد. معاونت امور اداري و پرسنلي منصور عدالتخواه مورخ بيست وسوم اسفندماه دوهزارو پانصد و سي وچهار شاهنشاهي.
نازنين نامه رو از دست دايي گرفت ودايي مجددآ بطرفم اومد ومنو ماچ كرد و گفت : ميدونستم روسفيدم ميكني ، پسر
نازنين به طرفم برگشت و گفت : ناقلا چرا اينو قبلا" به من نشون ندادي .
گفتم : امروز صبح كه رفتم اداره اين نامه رو به من دادن سر نهار هم فرصت نشد.
نازنين رو به دايي و زندايي كرد گفت باباجون مامان جون ببخشيد ميدونم جلو بزرگتر اينكارا زشت اما نميتونم جلوي خودم رو بگيرم به طرف من اومد و سرم رو تو دستاش گرفت صورتم و به لباش نزديك كرد . اما تا رسيد به صورتم يه گاز از لپام گرفت .
من كه شوكه شده بودم يه جيغ كوچولوي نا خودآگاه زدم و صورتم گرفتم .
نازنين گفت : اين گازو ازت گرفتمكه ديگه چيزاي به اين مهمي رو يادت نره اول به من بگي . همه زديم زير خنده . زندايي به طرف من اومد وگفت منم كه حق دارم دوتا ماچ دومادم و بكنم. ومنتظر جواب نشدصورت منو ماچ كرد و گفت : مادر انشالله خدا هميشه دلت رو شاد كنه .......و زد زيرگريه . حالا گريه نكن كي گريه كن.جوري كه همه منقلب شدن . از جمله خود من.بياختيار اشكام سرازير شد. بعداز مدتي بر گشتيم اتاق نازنين كه حال اتاق هردوتامون بود. نازنين در اتاق رو كه بست گفت : خوتو آماده كن كه ميخوام گاز دوم زنوشوهري مونو ازت بگيرم.
گفتم : نميشه عفوم كني ؟
گفت بخشش در كار نيست فقطبهت ارفاق ميكنم اجازه ميدم چشماتو ببندي و گازت بگيرم كه زياد دردت نياد.تسليم شدم و خودم رو آماده گاز كردم .گرماي لبهاي نازنين رو كه به صورتم نزديكميشد حس كردم چشمامو به هم فشار بيشتري آوردم كه گونه هام منقبض بشه و درد كمترياحساس كنم.كه نازنين لبهاشو روي لبهام گذاشت وشروع كرد به بوسيدن من يك بوسه گرم وطولاني. حس ميكردم از روي زمين كنده شده ام و حداقل يك متر با اون فاصلهدارم.
بيش از نيم ساعت اين بوسه طول كشيد.
ساعت شش ونيم بود كه نازنين يهچادر سفيد گذاشت تو كيفش و راه افتاديم به طرف امامزاده صالح.
وقتي وارد صحن امامزاده شديم داشتم از تعجب شاخ در مياوردم ...... تقريبا" همه بچه هاي مدرسه جعفريه تجريش تمام صحن شمالي اون رو پر كرده بودند .
جمعيت زوار با تعجب به اين صحنه نگاه مي كردند . حدود دويست تا دختر با چادر سفيد درحاليكه شمع هاي خاموشي در دست داشتند ، بشكل يك هلال ماه منظم كنار هم ايستاده بودن . وقتي ما رسيديم دالانيباز كردن و ما رو از وسط اون عبور دادن و به وسط هلال هدايت كردن .اصلا" از شلوغ بازيهاي صبح خبري نبود.
خانم صالحي و خانم جهانشاهي هم بدون هيچ تفاوتي مثل بقيه بچه ها تو صف ايستاده بودند.
وقتي ما اون وسط قرار گرفتيم يكي از بچه ها با صداي بلند شروع به صحبت كرد.
همه ميدونيم براي چي امروز اينجا جمع شديم .... براي اداي يه نذر. براي تشكر از خالقي كه به دعاي بندگانش گوش مي كنه و اونارو بنا به مصلحت وبزرگي خودش برآورده ميكنه.
همه ما نذر مشتركي داشتيم براي يكي از دوستامون ،......... دوستي كه غصه بزرگي تو دلش داشت .
دلي كه خيلي پاك و بي آلايش بود ، كه اگه اينطور نبود ، اين همه آدم رو يكجا همدرد و همرنج خودش نمي كرد. ما همه مون اونو دوستش داريم ....... رنج اون رنج ما شده بود . درد اون درد خود ما بود. ما آرزو ها وآمال خودمون رو در بر آورده شدن آمال و آرزوي اون مي ديديم........... و امروز اون به آرزوش رسيده و ما اينجا جمع شديم تا نذري رو كه يكدل و یک زبان با هم بسته بوديم ادا كنيم.
شديدا" تحت تاثير قرار گرفته بودم ونمي تونستم جلوي اشكم رو بگيرم ........ نه من ، همه كساني كه اونجا بودن . حتي كساني كه اصلا" از ماجرا بي خبر بودن، بي اختيارگريه مي كردن . انگار هر كس براي گمشده و نياز خودش گريه مي كرد.
خانم صالحي و جهانشاهي دو تا تاج گل كوچيك و قشنگي رو كه با گل مريم درست كرده بودن به طرف ما آوردند يكي رو روي سر نازنين و ديگري رو روي سر من گذاشتن.
بعد از اون بچه ها يكي ، يكي شمع هاشونو روشن كردن و شروع كردن آروم آروم به طرف ما حركت كردن . هركدوم در فاصله اي معين در يك مدار دايره اي شمعش رو زمين مي گذاشت و به اين ترتيب هفت حلقه نور با شمع ها دور ما ايجاد كردند. منو نازنين در ميون هاله اي از نورقرار گرفته بوديم. هوا ديگه تاريك شده بود و نور شمع ها همه فضاي محوطه شمالي امامزاده رو روشن كرده بود. وما در مركز اين نور بوديم. بچه ها حال ديگه با صداي بلند گريه ميكردند و اشگ شوق مي ريختند هركس در حال عبور بود بي اختيار با ديدن اين صحنه مي ايستاد و بعد از لحظه اي گريه مي كرد.
شوري به پا بود وهمه به خاطر نازنين من ......... به خودم مي باليدم مثل سردار فاتحي كه از يك نبرد بزرگ پيروز برگشته سرم رو بالا گرفته بودم و بدينوسيله مي خواستم بگم تمامي اين كارها به خاطر همسر زيبا ودل پاك منه. تمام كساني كه اون شب اونجا بودن فرشته اي رو در لباس انسان ديدن و در دفتر دلشون تصوير زيباي اونو ضبط كردند.
مراسم نذر تموم شد و بچه ها كه حالا صفاي قلبي ويژه اي هم پيدا كرده بودند. همديگر رو بغل ميكردن وبهم تبريك ميگفتن.دراين اثنا كوكب خانم باچشماني كه از شدت گريه قرمز قرمز شده بود به طرف ما اومد واول نازنين رو بغل كرد و ماچ كرد. بعد هم به سراغ من اومد و گونه ها و پيشاني من رو ماچ كرد و گفت : خدا عزتت بده ،..... خدا از بزرگي كمت نكنه ....خدا هرآرزويي كه داري بر آورده كنه،..... خدا به عزت اين آقا هميشه سر بلندت كنه .........
و ادامه داد : احمد آقا من پنج تا دختر شوهر دادم . اما به جلال خداوندي قسم اينقدر كه از عاقبت بخيري اين دختر خوشحال شدم از عروسي دختراي خودم خوشحال نشدم اين آقا همين الان از جفت چشم كورم كنه اگه دروغ بگم ،...... عليل و ذليلم كنه ، اگه دروغ بگم......... احمد آقا اين دختر يه فرشته است ، يه فرشته......... پيرزن اين حرفها رو ميزد ومثل ابر بهاري گريه مي كرد . دستهاي پينه بسته از زحمت شبانه روزيش رو گرفتم و بوسيدم .......دستش رو از تو دستم كشيد ومادرانه روي سرم گذاشت . و به اين وسيله محبت خودش رو نسبت به من بيان كرد............
ساعت ده ونيم بود كه به خونه برگشتيم . زن دايي شام خوشمزه اي درست كرده بود . خورديم وبراي استراحت به اتاقمان رفتيم. فردا قرار بود بعد از تعطيل شدن مدرسه نازنين به خونه ما بريم واسه همين نازنين براي دو روز لباس برداشت و توي يك ساك گذاشت كه صبج بذاريم تو ماشين...... و بعد خوابيديم درحاليكه محكم همديگر رو در آغوش گرفته بوديم. روز بعد نازنين رو به مدرسه رسوندم و براي انجام بقيه كارها يه سر رفتم تلويزيون و بعد سري به بانك زدم تا مقداري پول ازحسابم بگيرم . بعد يه زنگ زدم خونه خاله اشرف اينا و براي داريوش پيغام گذاشتم كه بعد از ظهر يه سري بياد خونه ما ، با مامان هم تماس گرفتم و گفتم براي نهارميريم خونه. مامان گفت : اگر غير از اين مي كردي پوستت رو ميكندم . يه ذره قربون صدقه اش رفتم و يه ماچ از پشت تلفن براش فرستادم . گفت : من كي پس اين زبون تو براومدم كه الان بر بيام ؟.......بعد ادامه داد تا نياين سفره پهن نميشه.........خلاصه اگه دير بيايي بايد جواب بابات و داداشاتو بدي .........گفته باشم............گفتم : چ.........ش..........م کوچيكتم ننه. لجش ميگرفت بهش ميگفتم ننه . اما من خودم خيلي خوشم ميومد. داد زد : مگه پات نرسه خونه يه ننه اي نشونت بدم...... خنديدم وگفتم: ن.....ن.....ه ....مي.......خوا.....مت.....خداحافظ.و گوشي رو قطع كردم. طبق قرار ساعت يك رفتم دنبال نازنين و با هم به طرف خانه حركت كرديم اين اولين روزي بود كه نازنين بعنوان عروس خانواده . پا به خانه ما ميگذاشت.
سر راه گفت : احمد ميشه يه دسته گل بگيريم....
گفتم :هرچند تو خودت زيباترين گل دنيايي . اما چون تو ميخواي چشم .
دسته گلي گرفتيم وساعت پنج دقيقه به دو بود كه رسيديم . نميدونم كليدم رو كجا گم كرده بودم ناچاردكمه اف اف رو فشار دادم. اردشير برادر كوچيكم گفت كيه ؟ گفتم : منم داداش .
يه مرتبه ذوق زده داد زد : مامان داداش اينا اومدن .........و بدون اينكه در رو بازكنه گوشي اف اف و گذاشت زمين .
من و نازنين خندمون گرفت.... نازنين دوباره زنگ و زد . اين بار اشكان برادر وسطيم گوشي رو بر داشت گفت : بله
نازنين گفت : سلام اشكان جان .
اشكان جواب داد : سلام زن داداش الان اومدم
و بدون اينكه در روباز كنه. گوشي رو گذاشت زمين.
در اين لحطه در خونه از پشت باز شد. همين كه در وهول داديم كه داخل بشيم ديدم اردشير پشت در ....... دويد و دست نازنين رو گرفت و گفت : سلام زن داداش. نازنين دولا شد و اونو يه ماچش كرد .
اردشير هفت سال داشت و كلاس دوم بود. شيطون و بازيگوش .اما بسيار مهربون. در همين موقع مامان وبابا و اردشير هم از راه رسيدن اردشير يه منقل كه از توش دود اسفند به هوا ميرفت دستش بود در همين زمان گوشه حياط منوچ خان قصاب محل مون رو ديدم كه داشت گوسفندي رو هول مي داد و به طرف ما ميومد.نازنين گفت : اوه پس باز نكردن در فلسفه اي داشته .
منوچ خان گوسفند و جلوي پاي منو نازنين زد زمين و ذبح كرد.
در همين حال سه تا خاله هام (عمه هاي نازنين.) و بچه هاشون هم يكي يكي از در راهرو بيرون اومدن وحسابي حياط شلوغ شد.
با سلام و صلوه ما رو داخل خونه بردن سفره پهن بود فقط منتظر ما بودن به خاطر اينكه بيش از اين معطلشون نكنيم من ونازنين فورا"رفتيم و آبي به دست و صورتمون زديم وسر سفره نشستيم. نهار باقالي پلو با گوشت ماهيچه بود يعني غذاي مورد علاقه من. يه بشقاب كشيدم ودوتايي با نازنين شروع كرديم به خوردن.بعد ازظهر حدود ساعت پنج ونيم بود كه يكي يكي سرو كله شوهر خاله ها پيدا شد اول آقا قدرت شوهر خاله شوكت كه خاله بزرگم بود.
بعد آقا جواد شوهرخاله اشرف وباباي اردشير آخرهم آقا مصطفي شوهر خاله فرح كه كوچك ترين عضو خانواده مامان اينا بود.
شيش و ده دقيقه ام سرو كله اردشير كه از تمرين كانگ فو بر مي گشت پيدا شد. ديگه خونه حسابي غلغله شده بود بابا اينا مشغول برپايي آتيش براي كباب كردن جيگرها شدن .طبق هماهنگي هاي بابا منوچ خان پنج دست دل و جيگر اضافي برامون آورده بود. بچه ها يه گوشه ديگه حياط مشغول بازيهاي كودكانه خودشون بودن خاله ها هم طبق معمول سنوات گذشته در گير غيبت پارتي و حرفهاي ديگر زنانه . منو نازنين هم كنار باغچه قشنگي كه عشق بابا بود و خودش بهش ميرسيد . مشغول نجواي عاشقانه بوديم .
با اومدن داريوش ناگهان همه چيز بهم ريخت . تا رسيد با همه سلام و عليك كرد و يه راست اومد سراغ من و نازنين. رو به نازنين كرد وگفت : ا.....و.......مردني از من داري شها...... داريوش با همه شوخي داشت حتي با آقا دايي كه هيچكس جرائت نميكرد حتي تو چشماش مستقيم نيگاه كنه........ چون نازنين نسبت به قدش كمي لاغر بود داريوش مردني صداش ميكرد . بعد رو به من كرد گفت : مگس بي باك . اينم اسم من بود تولغت نامه داريوش (به دو دليل اين اسم و رو من گذاشته بود يكي اينكه من تو اين فيلم به جاي يكي از شخصيتهاي اون حرف مي زدم و دوم به خاطر عينكم) تو ام اگه روتو زياد كني يه فن كنگ فو بهت ميزنم كه از قدقد بيافتي . پس مثه بچه آدم دست از سر مردني ورميداري كه بره محفل نسوان خودتم دنبال من ميايي كارت دارم. بلند شدم يدونه زدم پس گردنش و دستش از پشت پيچوندم و دستم و انداختم دور گردنش . فورا جا زد وگفت : بابا شوخي كردم شما كه ميدونين ما زمين خورده شما هستيم يه ذره بيشتر دستشو پيچوندم گفت : عبدم عبيدم خوارم ذليلم فنتيل لاستيك ماشينتم اصلا" هرچي شما بگين هستم . گفتم مثه بچه آدم اول عذر خواهي........... ازكي؟ گفت چشم...چشم......... نازنين خانم من خرشوهرت كه هيچ خر خودت و جد وآبادتم هستم.نازنين كه خيلي داريوش اذيتش ميكرد فرصت مناسبي پيدا كرده بود گفت : اينا كه گفتي : يه بخشي از وظايف سازمانيته . اما براي اينكه عذر خواهي تو رو بپذيرم بايد پنج دفعه صداي بزغاله در بياري اونم با صداي بلند .گفت: تخفيف با يه فشار به دستش شروع كرد به بع بع كردن نازنين گفت:عزيزم بخشيدمش.گفتم : اين تيكه رو شانس آوردي و اضافه كردم خب حالا نوبت چيه.گفت : بدبختي و بيچارگي من.
دستش رو ول كردم و گفتم: نه وقت عفو بخشش.
يه خورده كت وكولش تكون داد تا فشار ناشي دست منو از بدنش خارج كنه
بعد گفت : باشه عفو ميكنم.
پامو زدم زمين خيز برداشت در بره گفتم :نترس بزغاله اينم اسم رسمي داريوش در شوخي ها بود . فلسفه اش هم اين بود كه دايم دهنش ميجنبيد يا ميخورد يا بعبع (حرف ميزد.)
بهر صورت نازنين رو يه ماچ كردم وگفتم : عزيزم تو چند دقيقه اي برو پيش مامان اينا من اين رو ارشادش كنم. نازنين كه متوجه شده بود ما بايد باهم حرف بزنيم بلند شد و رفت تو جمع عمه هاش.
به داريوش گفتم : بريم تو اتاق من كارت دارم. بعد راه افتادم واونم دنبالم اومد بالا.
گفتم : خوب گوش كن بين چي ميگم دست كردم تو جيبم و پنج هزار تومان از جيبم در آوردم و دادم دستش و گفتم :قضيه مراسم عقد ما رو كه ميدوني . در حاليكه به پولا نگاه مي كرد گفت آره. گفتم آقا دايي گفته پنج تا سكه . ما هم اطاعت امر مي كنيم . تو فردا برو بانك ملي شعبه مركزي تو خيابون فردوسي .
گفت : خودم بلدم عقل كل ...... مگس بي باك.
يدونه زدم تو سرش گفتم : مرتيكه من ديگه زن دارم تو حق نداري با من شوخي كني . البته من هرچي دلم بخواد حق دارم بهت بگم. يكي ديگم زدم تو سرش . و ادامه دادم : ميري بانك پنج تا سكه پنج پهلوي طلا ميخري . زنگ زدم پرسيدم هركدوم حدود چهارصد وهشتاد تومن ميشه ، كه جمعش براي پنج تا ميشه حدود دو هزار و پانصد تومان. بقيه رو هم بند و بساط يه مهموني رو جور ميكني براي شب جمعه خونه ما . منم هيچ كمكي نمي رسم بكنم مسئول همه چي خودتي .
گفت : زياد نيست .
گفتم : نه ميخوام همه چي تكميل باشه . دعوت كردن بچه هاهم با خودت. منم چند تا از دوستاي اداره رو ميخوام بگم كه فردا اينكارو مي كنم.
بعد براي هفته بعد همين برنامه رو خونه نازنين اينا داريم كه بعدا" هماهنگي مي كنيم.
بعد از تموم شدن حرفام گفتم : حالا تو بنال.
گفت : سپيده زنگ زد.
زدم تو سرم . گفتم : بهش گفتي من ز....
گفت : آره........
گفتم : چي گفت.
داريوش گفت: هيچي تبريك گفت و گفت : بهت بگم باهاش تماس بگيري . از قبل ازعيد دنبالت ميگرده. باهات كار واجب داره .
پرسيدم : ناراحت نشد .
گفت : يه كم تو لب رفت اما ناراحت نشد.
خواهش كرد حتما" باهاش تماس بگيري.
سپيده دوست دختر من بود ، كه گاهي كه منو پيدا نمي كرد با داريوش تماس ميگرفت . چون با هم بيرون زياد ميرفتيم . با داريوش هم صميمي شده بود. سپيده دو سال پيش با پيشنهاد من وارد عرصه بازيگري سينما شده بود و چند تا فيلم هم نقش هايي بازي كرده بود چند ماهي از من بزرگتر بود اما چون خيلي ظريف بود خيلي اين تفاوت سني به چشم نميخورد. به اردشير گفتم جلو زبونت و مي گیري تا خودم ماجرا رو ظرف دو سه روز آينده تموم كنم.
گفت : خرج داره .
يكدونه محكم زدم پس گردنش و گفتم : اينم خرجش .
گفت : چرا ميزني ؟
گفتم : براي اينكه حقته.
گفت: نپرونش بچرخون طرف من .
گفتم: آخه توفه به چيه تو دلش خوش باشه ؟ بلدي حرف بزني ؟خوش تيپي ؟.....
پريد وسط حرفم و گفت : از تو كه خوشتيپ ترم .
گفتم : آره بخصوص با اون موهاي اجق وجقت .
گفت : تو خري نمي فهمي اين مد روزه.
گفتم : ببر صدا تو ..... حالا م بجاي پرحرفي بلند شو بريم پايين .
فقط ديگه سفارش نكنم ها. کار ما باهم شوخي بود . هم من وهم او خيلي همديگر رو دوست داشتيم منتها با هم اينجوري حرف ميزديم. بلند شديم ورفتيم پايين . تا رسيديم نازنين فوري از مامان اينا جدا شد و خودش رو به من رسوند.در همين زمان چند سيخ دل وجيگر و گذاشتن جلوي من و نازنين.
صبح ، بعد از رسوندن نازنين به مدرسه . ميخواستم برم پيش هوشنگ آرايشگرم بايد كمي به وضع موهام مي رسيدم و براي پنجشنبه هم باهاش هماهنگ مي كردم،آرايشگاش توي ميدون ونك بود .
خيلي زود بود . واسه همين اول سري زدم به كله پزي ، نرسيده به چهار راه پارك وي و خودم ساختموقتي از كله پزي خارج شدم ، با مدرسه تماس گرفتم.آقاي حيدري دبير ورزشمون گوشي رو بر داشت. سلام كردم.
جواب بلند بالايي داد و گفت: به به شاه دوماد ................. بي معرفت ...... يواشكي .......... بي سر وصدا....... باشه.... باشه.
حسابي داغ كرده بودم تو دلم داريوش رو چپ و راست ميكردم ، گفتم : آقاي حيدري در خدمت شما هستيم انشالله .......
تشكر كردم و گفتم : ببخشين آقاي ضرغامي دم دست هست؟ گفت : اگه نباشه هم ميارمش دم دست.... چند لحظه گوشي رو نگهدار .........
بعد از مدت كوتاهي، آقاي ضرغامي هن وهن كنان از پشت تلفن گفت : بفرماييد جناب بازرس.....
گفتم : بازرس كيه ، منم آقاي ضرغامي ......
عصباني گفت : اي حيدري ذليل مرده ، قلبم اومد تو دهنم .... گفتم : چيه؟
گفت : اين حيدري ...... بمن گفت بازرس منطقه پشت خطه........ دوييدم....... يك بلايي سرش بيارم كه مرغا هواو زمین كه هيچي ..... مرغانه هام به حالش گريه كنن ..... و ادامه داد : خوب .......... خوبي پسر؟ ......
گفتم :ممنون......
گفت : بگو ....چيكار داري؟.....
گفتم : آقا تو تموم مدرسه جارزدين ؟
گفت : دور از جون شما منغلط كرده باشم.....كار اون پسر خاله خوش چونه خودتون.......... معرف حضورتون كه هستن ؟.......
گفتم: ب.......ل......ه.
گفت : خب كارت رو بگو كه حسابي سرم شلوغه......
گفتم : ميخواستم به اطلاعتون برسونم.تعداد كاستهاي خانم هايده جان دوبرابر شد........
خوشحال گفت : جانمن.......احمد جان تو چقدر ماهي ........
گفتم : قابل شما رونداره.......
گفت : خب حالا چيكار بايد بكنم ........
گفتم : هيچي اين پسرخاله دهن لق ما هم تا پنجشنبه نمي اد.....
ناگهان لحنش عوض شد و گفت :.....احمدآقا جان ببخشيد معامله بي معامله....منم يه سنگ ميزارم رو دلم و از خير نواراي خانم هايده جان كه الهي فداش بشم من..... ميگذرم.......
گفتم : واسه چي؟..............
گفت : من مخلص خودتو هفت جد وآبادتم هستم...........اما داريوش خان دهن لق ، دودمان منو به باد ميده.... آقا فرداس كه تو مدرسه چوبندازه ...... كه آقاي ضرغامي نوار خانم هايده جان گرفت و .....خلاصه ديگه........
گفت : گور پدر كار....اصلا از قديم گفتن كار مال تراكتوره ...... داشتي ميگفتي ........ در همين زمان گفت : زهر مار.......مگه نمي بيني دارم درمورد يه موضوع بسيار مهم با تلفن حرف ميزنم...... برو پشت در واسا تا بيام .
فهميدم با يكي از بچه هاس .....
گفتم : چيزي شده.......گفت نه اين رسولي كلاس سوم بود ....... مي بينه دوتا مهندس دارن با هم حرف ميزنن ، اومده ميگه بيلم كو....... شيطونه ميگه.......استغفرالله.......تو بگو عزيز جان.......
گفتم : ميخواستم بگم اگه افتخار بدين در خدمت شما هم باشيم .........
مثل بچه ها ذوق زده شد و گفت : احمد آقا جان .....به سرت قسم .... من هميشه گفتم و بازم ميگم ، اگه توي اي بيست وچند سال خدمتم .... چه اون موقع كه رشت بودم و چه از زماني كه اومدم اين تهرون خراب شده ...... يه دونه دانش آموز با معرفت داشتم ، خودت بودي وبس.......
گفتم : شما لطف دارين ..... پس انشالله برنامه اش رو مي چينم ...... اين داريوش....... گفت : فقط محض گل روي احمد آقا جان خودم .......... وگرنه اگه به خود نكبت دهن لقش بود صد سال سياه.......
گفتم : دستت درد نكنه آقاي ضرغامي .......
گفت : خواهش ميكنم.......فقط نوارها يادت نره .....
گفتم : اونم به چشم ........ و خداحافظي كردم و به طرف آرايشگاه حركت كردم ............ساعت هشت و ده دقيقه بود كه به اونجا رسيدم . شاگرد هوشنگ تازه داشت كركره رو مي داد بالا. هوشنگ تا چشمش به من افتاد به طرفم اومد و با من رو بوسي كرد. با خودم گفتم ... اي داريوش ........... فكر كردم هوشنگ رو هم با خبر كرده .اما خيلي زود فهميدم نه........ در جريان نيست ..... يه يك ربعي طول كشيد تا هوشنگ آماده شد. يه دستي به موهاي سرم و صورتم كشيد و مرتبشون كرد و بعد موهام و شست و با سشوار فرم داد. همينجور كه كار مي كرد ماجرا رو آروم آروم براش تعريف كردم و بهش گفتم كه براي پنجشنبه بعد از ظهر يه وقتي برام بذاره.خيلي خوشحال شده و تبريك گفت ، يه وقت واسه چهار بعد از ظهر پنج شنبه برام گذاشت . موقع خارج شدن هم هر كاري كه كردم پول نگرفت ..... خواستم به شاگردش هم انعام بدم نذاشت........
به شوخي گفت : پنجشنبه دوبله ميگيريم....
ديدم اصرار بي فايده است. تشكر كردم و از آرايشگاه خارج شدم......ساعت از ده و نيم هم گذشته بود با خودم گفتم، سپيده ديگه بايد از خواب بيدار شده باشه به مغازه هوشنگ برگشتم و اجازه گرفتم يه زنگ بزنم ...... بعد تلفن سپيده رو گرفتم . هفت هشتا زنگ خورد تا گوشي رو برداشت.......هنوز خواب آلود بودگفتم : سلام.
گفت : زهر مار و سلام........ مگه گيرت نيارم........
گفتم :سپيده.........
گفت : همون كه گفتم. زهر مار ......... بد نقشه اي برات كشيديم ...... خنديدم و گفتم كشيدين
گفت : اره ........كشيديم.......منو ليلا..........
گفتم : آخه چرا؟..........
جواب داد : مي فهمي............ پرسيد : كجايي ......
گفت : نه .......... چه اشكالي داره ......... هرچي نباشه همسرت ديگه............. پوستت رو غلفتي مي كنم . مگس بيباك ........ دم درآوردي واسه من .........
گفتم : سپيده........گوش كن........
قاه قاه خنديد وگفت : نه تو گوش كن........... شوخي كردم باهات ، بهت تبريك ميگم ، نميتونم بگم خيلي خوشحال شدم .......... اما خوشحالم ، برات آرزوي خوشبختي مي كنم .............. ببين ما هنوز دوست هستيم ....... مثل قبل . نازنين هم به جمع مون اضافه شده..... قبول .
گفتم : قبول ...............
ادامه داد : ببين از شوخي گذشته ، يه پيشنهاد كاري بهم شده مي خوام باهات مشورت كنم ....... واسه همين امروز بايد حتما ببينمت ........ ساعت چهار با ليلا ............. تريا شاه عباس قراردارم منتظرت هستم .......... البته با عروس خانم خوش شانست .......
چند دقيقه اي معطل شدم تا نازنين از مدرسه اومد بيرون . سوار شد و بعد از بوسيدن من پرسيد : خب چيكاره ايم امروز ؟
گفتم : بازم عاشق و معشوق .............
خنديد و گفت : نه جدي؟
گفتم : امروز برنامه مون خيلي پرِ ، اميدوارم خسته نشي ....
لبخندي زد ودوباره ماچم كرد. گفت : عزيزم با تو هيچوقت خسته نمي شم. نفست كه بهم مي خوره زنده مي شم......جون مي گيرم......سبك مي شم و مي خوام پرواز كنم......
اينبار من اونو بوسيدم و راه افتادم.
پرسيد : كجا ؟
كفتم : بازارچه صفويه ؟
گفت : اونجا براي چي؟
جواب دادم : براي خريد ، عزيزم ....، مثل اينكه پنجشنبه عقد كنون مونه ها ....... يادت رفته ........
گفت : اما ما كه چيزي احتياج نداريم.
گفتم : اين يه روز ويژه براي ماست بنا بر اين بايد. يه چيز مناسب اين روزبپوشيم.........
ديگه چيزي نگفت..............
حدود يك ربع طول كشيد كه به بازار چه رسيديم. بعد از خوردن دوتا پيتزاي چاق و چله خريد هاي لازم رو انجام داديم و نزديك ساعت 3.5 بود كه به طرف سينما شهر فرنگ توي خيابون عباس آباد حركت كرديم. رستوران ، ترياي شاه عباس درست روبروي در سينما در سمت جنوب خيابون عباس آباد قرارداشت. خيابون شلوغ بود اما ، ما درست سر ساعت چهار رسيديم.
وقتي وارد شديم. سعيد رو ديدم كه يه گوشه نشسته بود و تو فكر بود..... مدتي بود باهم حرفنمي زديم....به همين دليل به طرف ديگه سالن رفتيم و پشت يه ميز نشستيم. آقاي دلدار صاحب تريا تا متوجه ورود ما شد. فوري سر ميز اومد و يه چاق سلامتي گرم كرد و دستور داد دوتا قهوه برامون بيارن.
پرسيدم : سپيده اينا نيومدن.
كفت : نه خدمت رسيدم هم براي عرض تبريك و هم بگم . سپيده خانم زنگ زد گفت : با چهل دقيقه تاخيرمي رسن.....ولي گفتن حتما ميان منتظرشون بمونين.
تشكر كردم و آقاي دلدار به دفترش رفت.....
در اين زمان نازنين كه تازه سعيد رو ديده بود. بازوي منو فشار داد وگفت : احمد سعيد كنگرانيه ها . نميدونست ما با هم رفيقيم. اون اصلا دوستان منونمي شناخت . ميدونست دوستان زيادي دارم .اما .....گفت : احمد ناراحت نمي شي برم يه امضا ازش بگيرم......
خودم زدم به اون راه و گفتم از كي ؟.......
گفت : ازآقاي كنگراني.....
گفتم : آدم قحط تو ميخواي از اون امضا بگيري....
كفت : نگو تورو خدا همه بچه هاي مدرسمون واسش مي ميرن.......
گفتم : واسه كي . اين ........
گفت : اره.........
پرسيدم تو چي؟
گفت : من فقط واسه توم يميرم.......
گفتم : حالا كه اينطور برو بگير........
نازنين بلند شد و بطرف ميز سعيد رفت . سلام كرد و ميخواست حرف بزنه كه من با صداي بلند گفتم : ا..... و ....... احترام بذار........
ملكهُ سر ورته........
نارنين خشكش زد......... مونده بود چي بگه........
سعيد سرش و برگردوند و گفت: با كي بودي؟............
گفتم : مگه غير از ما اينجا كس ديگه اي هم هست.......
ازجاش بلند شد و به طرف من اومد .......در همين حال گفت : چي گفتي؟
نازنين رنگش پريده بود........... نميدونست چه اتفاقي افتاده......
من با صداي بلند دوباره گفتم : كري ؟ گفتم ملكه سرورته ...... احترام بذار......
در اين زمان سعيد به ميز ما رسيد . دست انداخت خيلي جدي يقه ام رو گرفت و گفت: ايشون تاج سرمان . اما بنده ولي نعمت حضرتعالي هستم..... بعد پرسيد : كي تا حالا ..........
گفتم : چهار پنج روزه.........
گفت: آشتي ؟
گفتم : جهنم نمیخوام این روزایخوبرو خرابکنم ......... آشتي .......
منو بغل كرد و گفت : لا مسب چيكار كردي؟ گفتم يه فرشته رو به همسري گرفتم ....... الانم پشتسرت واساده و از ترس قالب تهي كرده..........
فوري برگشت و گفت : ببخشين خانم.......
گفتم : نازنين دختر دايي و همسرم......
دستش رو دراز كرد و با نازنين دست داد و گفت: ببخشين نازنين خانم مقصر اين.........
نذاشتم ادامه بده .گفتم: بگذريم ، بطرف نازنين رفتم و كمكش كردم بشين . هنوز گيج بود. به سعيد گفتم بشين ...... گفت : نه بايد برم ، قرار دارم . اما بايد ببينم تون .
گفتم :پنجشنبه خونه ما ......... منتظرت هستم ...... يه جشن كوچولو داريم ......
گفت : باشه..... پس تا پنجشنبه ......
سر میزش بر گشت و وسايلش رو جمع كرد و به سمت صندوق رفت از هم.نجا داد زد : من حساب مي كنم.
گفتم ولخرجینکن ....... دیدی چیزی نخوردیم میخوای حساب كني .....هر دو خنديديم.......
گفت : از شوخي گذشته امروز مهمون من هستين.
جواب دادم : كه ول خرجي نكن ............. به اين سادگي و ارزوني نمي توني سر وته قضيه رو هم بياري
........بايد درست حسابي بندازمت تو خرج..........
دستي تكون داد و در حاليكه از در خارج ميشد . گفت : من از پس زبون تو بر نمي ام ....... خداحافظ ..........
به اين ترتيب من و سعيد بعد از سه هفته با هم آشتي كرديم.
نازنين ديگه كم كم داشت حالش بهتر مي شد و ازشوك شوخي ما بيرون مي اومد . رو به من كرد و گفت : شما دوتا باهم دوستين....
گفتم : ساعت خواب عزيز دلم.........
گفت : يعني سعيد كنگراني تو جشن ما هست.......
گفتم : سعيد كنگراني ليلا فروهر ، سپيده.....و خيلي هاي ديگه......
الان هم ليلا و سپيده دارن ميان اينجا ، با هم قرار داريم.......مثه آدماي منگ گفت: جدي ميگي؟ ........
سرم رو بردم جلو ، لپش رو يه گاز گرفتم .....يه جيغ كوچولو كشيد ...... گفتم : حالت جا
اومد .......... آره جديميگم .....
گفت : اما من.......لباسام........
گفتم : خيلي هم خوبه........
گفت : ولي .......
گفتم : تو زيبا ترين ، فرشته دنيا هستي والبته مالك شش دانگ قلب من ....... من تورو همين جوری دوست دارم ..........همين موقع داريوش از درتريا اومد تو .........ورودش يعني سرو صدا با همه سلام عليك كرد حتي با كارگراي آشپزخونه....... بعد اومد نشست و گفت: باد و طوفان هر جفتشون دارن ميان.........
دارن ماشين و پارك ميكنن.........
منظورش ليلا و سپيده بود ......... و ادامه داد : راستي سعيد و دم در ديدم .......
گفت شب جمعه مي بينمتون......آشتي كردين ..............
گفتم : چيه؟............ فضولي؟..........
رو به نازنين كردم و گفتم : فردا خبرش دست همه دنياست ........... به نقل از داريوش پرس .........
در همين زمان سپيده و ليلا از در وارد شدن ....... از همون دم در عين بچه گربه اي كه لاي در گير كرده باشه شروع كردن ريز ريز جيغ و داد كردن و خوشحالي ....... از پشت ميز بلند شدم . ديدم اصلا" تحويل نگرفتن و يه راست رفتن سراغ نازنين و شروع كردن به ماچ كردن اون ......چه عروس خانم خوشگلي .......... چه نازه........... و از اين حرفا ........ ماهم يك كناري واسادم و .......... بروبر نيگاشون كردم.......
بعد از مدتي كه خوش وبش هاشون با نازنين تموم شد ......سپيده رو به من كرد و گفت : پوست كنده است ....... غلفتي .......... گفتم : ديگه چرا ؟
گفت : بعد از اينكه كندم بهت مي گم چرا؟
ليلا هم گفت : منم پوستت رو پر پوشال مي كنم...... و ادامه داد ما بچگي با هم دوستيم ....... زورت اومد يه زنگ بزني به من بگي چه خبره ..... من ........ بايد از دهن اين ........... بزغاله ....... كجاست؟ ....... كدوم گوري رفته قايم شده؟........داريوش از زير يكي از ميز ها سرش رو آورد بيرون و گفت: درخدمت گزاري حاضرم....... ليلا ادامه داد : از زبون اين بزغاله اخوش بايد بشنوم داداشم زن گرفته......... همين موقع با كيفش يه دونه محکم زد پشتم و گفت : اين پيش پرداختش ........
سپيده رو به نازنين كرد و گفت: نازنين جون ما دوتا خواهر شوهرات هستيم ........... اما طرف توييم ..... سه تايي باهم پوستش رو مي كنيم......
نازنين به حرف اومد و گفت : نه تورو خدا گناه داره ....... من نميتونم ناراحتيش رو ببينم ....... اونقدر اين حرف و جدي و از ته دل گفت كه ليلا و سپيده باز دورشرو گرفتن وشروع كردن ماچ كردن و قربون صدقش رفتن .... خيلي زود متوجه صداقت و سادگي اون شدن و به شدت تحت تاثيرش قرار گرفتن ......... بالاخره قربون صدقه رفتن هاي ليلا و سپيده تموم شد و نوبت سين جيم كردن من رسيد. ناچار شدم سير تا پياز ماجرا روبراشون شرح بدم......
بعد سپيده راجع به كار جديدي كه بهش پيشنهاد شده بود گفت وقرار شد ، قراردادش رو قبل از امضا ، بياره من بخونم ........ بعد يه ليست از كسانيكه بايد اونا دعوت مي كردن تهيه كرديم و ليلا گفت : منم چند تا مهمون ميخوام دعوت كنم ...... از دوستام ...... گفتم باشه ........
بالاخره مراسم آشنايي نازنين با سپيده و ليلا به خير وخوشي تموم شد ............ قرار رو براي پنجشنبه گذاشتيم وهمگي ساعت شيش از تريا خارج شديم ..............
ماشينم رو ميخواستم عوضكنم.، يكي از بچه ها به هم خبر داده بود خواهر زاده آقاي دكتر اقبال وزير نفت يه جگوار آبي خيلي قشنگ داره و ميخواد بفروش .باهاش هماهنگ كردم و رفتيم توي انباريكي از شركتهاي خصوصي آقاي دكتر ماشين رو ديديم.جگوار آبي متاليك ، مدل ۷۶ ،سند اول ، تازه دو ماه بود وارد ايران شده . خيلي قشنگ بود. چشمم رو گرفت....به رفيقم گفتم : قيمتش مهم نيست مي خوامش.......كارش رو تموم كن.........گفت براي فردا قرارش رو ميزارم. گفتم : پس ساعتش رو شب خونه بهم خبر بده . فقط ميخوام حتماقبل از پنجشنبه زير پام باشه.گفت : مسئله اي نيست. حتي اگه بخواي ميتونم الان رديف كنم ماشينو ببري.گفتم : ميشه گفت آره ....... صبر كن ........رفت دفترانبار كه تلفن بزنه . بعد از ده دقيقه برگشت و گفت : رديفه .....ميتونيم ببريم.فردا صبح ساعت ۱۱ تو محضر اول خيابون نياوران قرار گذاشتم براي كاراش. ازش تشكر كردم و قرار شد اون ماشين منو كه فورد تانوس بود ببره كه ترتيب فروشش رو بده . و منهم با جگوار برم.سوار شدم و به طرف كارواش سر ظفر رفتم. تا ضمن شستن اون يه چكاپ هم انجام بگيره. ساعت ده دقيقه به يك بود كه ماشين مثل يك عروسك جلوي چشمم قرار گرفت. دلم ميخواست فقط ساعتها وايسم و نيگاش كنم . اما عشقم منتظرم بود . پس سوار شدم و با سرعت به طرف تجريش حركت كردم. دير شده بود . وقتي رسيدم نازنين باچند تا از دوستاش ايستاده بود و نگران اينور و اونور رو نيگاه ميكرد. جلوي پاش ترمزكردم .چون نميدونست ماشين رو عوض كردم . و از طرفي متوجه من نشده بود روش روبرگردوند و زير لب يه چيزي گفت . شيشه رو دادم پايين و گفتم خانم خوشگله چند دقيقه دير اومدم با هام قهر كردي؟تا صداي منو كه شنيد ، برگشت و گفت: عزيزم تويي...........بعد با دوستاش كه محو تماشاي ماشين من شده بودند. خداحافظي كرد وسوار شد. ذوق زده پرسيد مال كيه؟گفتم : مال تو..............گغت : نه ........جدي؟ ...............گفتم :خريدمش..............چطوره؟............ ...گفت : خيلي قشنگه.........معركه است.........گفتم : مخصوصا به خاطر فردا شب خريدمش............گفت : ممنونم .............به خاطر همه چي..............گفتم : خب چيكار كنيم ؟گفت :ميشه يه سر بريم خونه ما ؟..............گفتم : چرا نشه......... بريم. دور زدمو به طرف خونه دايي اينا حركت كردم.وقتي رسيديم بوي مطبوع قورمه سبزي از پنجره آشپزخونه ،كه رو به كوچه باز ميشد . به دماغم خورد.نازنين گفت : قورمه سبزي افتاديم..........كاري كه نداري؟ .......دير كه نميشه؟.................گفتم :نه برنامه خاصي نداريم...گفت : پس پيش بسوي قورمه سبزي مامانم اينا ...........و از ماشين پياده شد..............منم ماشين رو پارك كردم و واردخونه شدم زن دايي به استقبالمون اومد و هردمون رو بوسيد وگفت : دلمون تنگ شده بود.گفتم : زن دايي ما يكشب پيش شما نبوديم .گفت : وقتي پدر و مادر شدين مي فهميين . براي ما همين يكشب مثل هزار شب ميمونه............بعد ادامه داد :خب حالا زودتر برين دستاتونو بشورين بياين كه قورمه سبزي فرد اعلا داريم.نازنين گفت : ميدونيم........تا چند دقيقه ديگه آماده خوردن ميشيم.........بعد از نهاربا زندايي در مورد ميهماني هفته بعد كه قرار بود دوستان نازنين رو دعوت كنيم حرفزدم و قرار شد زندايي اين مطلب رو با دايي در ميون بذار . و گفت البته فكر ميكنم.مشكلي نداره اما بهتر از نصرالله خان هم سوال كنم.....بعد هم در مورد برنامه پنجشنبه يكم صحبت كرديم و قرار شد زندايي زنگ بزنه مدرسه و اجازه نازنين رو براي پنجشنبه از مديرشون بگيره كه نره مدرسه.ساعت چهارو نيم بود كه دايي هم اومد و اول كلي قربون صدقه نازنين رفت و باهاش سربسر گذاشت بعد با من در مورد مراسم پنجشنبه حرف زد..............بعد از من پرسيد : ماشينت دم در نبود.گفتم : عوضشكردم.............يه جگوار خريدم اونطرف كوچه توي سايه پاركش كردم.........گفت : مبارك باشه............چرا نياورديش توي پاركينگ؟..................گفتم : بااجازتون بايد بريم دنبال يه سري از كار ها براي پس فردا.........گفت : پس ميخواين برين ؟.............گفتم : اگر شما اجازهبدين..................گفت : هركاري صلاح ، انجام بدين......براي ما همين كافيه كه بدونيم سرحال و خوشحال هستين..........همين..........تا ساعت شش خونه داييبوديم و اجازه برنامه هفته بعد رو گرفتيم و بعدش زديم بيرون ..........................
نازنين رو دم در مدرسهپياده كردم و به طرف جام جم رفتم. اداره نميخواستم برم. فقط ميخواستم سري به بانك بزنم و براي ماشين پول از حسابم بردارم .با رييس بانك رفيق بودم .سالها بود كه توي اون بانك حساب داشتم.سلام عليك كردم. گفتم : سي هزارتومن ميخوام برداشت كنم.
منم به شوخي بالهجه اصفهاني بهش جواب دادم : نه با اجازدون موخوام ماشين بستونم.
قاه قاه زد زيرخنده و گفت : خبس، مباركس ايشالالله ...... و ادامه داد : راستي يه چيزايي شنيدم.........دروغس يا راستس.
گفتم : راستس ...... چه جورم راستس .
گفت :خبس .........، اينم مباركدون باشه.
تشكر كردم و بعد از گرفتن پول و خداحافظي بابچه ها و رييس بانك ، از اونجا زدم بيرون.ماشين رو زير تابلوي توقف ممنوع پارك كرده بودم . واسه همين اولين برگه جريمه ماشين رو كه زير برف پاكن گذاشته بودن دشت كردم. بيست تومن. برگه رو روي داشبرد گذاشتم و ماشين روشن كردم و راه افتادم .براي رفتن به محضر زود بود تازه ساعت نه و ده دقيقه بود. دستي به شكمم كشيدم وگفتم : مثه اينكه امروزم كله پاچه رو افتاديم.به طرف سر خيابون فرشته برگشتم و يه راست رفتم سراغ كله پزي و يه سور حسابي زدم. بعد از خوردن صبحانه به طرف محضر حركت كردم . زود بود اما كار ديگه اي نمي شد كرد بايد طبق قرار راس ساعت يازده محضر مي بودم. نمي تونستم دنبال كارهاي ديگرم برم چون اونوقت به موقع به محضر نمي رسيدم. خدا خدا ميكردم اونا زودتر بيان كه ديدم سرو كله رفيقم پيدا شد.صداش زدم : محسن.....
منو ديد و به طرفم اومد جواني رو كه همراش بود معرفي كرد وگفت : آقا سيامك................ احمد آقا .دست داديم ..................
محسن ادامه داد : خوب شد زود رسيدي. آقا سيامك ماشينت رومي خواد و الان هم اومده براي تموم كردن كار .
گفتم ريش وقيچي دست خودته هر كارلازمه انجام بده.رفتيم تو محضر و تا صاحب جگوار بياد ماشينم و به نام آقا سيامك زديم. داود خودش صبح زود رفته بود و خلافي ماشين رو گرفته بود .در همين موقع يه دخترخانم خيلي خوش تيپ و خوشگل وارد محضر شد. يه لحظه همه چشم ها به طرف اون برگشت .
محسن گفت : سحر خانم اومد....بعد جلو رفت و دست داد و سلام و عليك كرد.درهمين زمان محضر دار منو صدا كرد كه اسناد مربوطه رو امضا كنم .آخرين امضا روكه پاي اسناد انداختم محسن با اون دختر به طرفم اومد و ما رو به هم معرفي كرد : احمدآقا.......سحر خانم.......
سلام كردم و دست داديم.
داشتم فكر مي كردم اون كي ميتونه باشه . كه محسن ادامه داد : خانم اقبال صاحب جگوار هستند.
من تا اون لحظه فكر ميكردم. برادر زاده آقاي دكتر اقبال و صاحب اون ماشين يه مرد . اصلا نمي تونستم تصور كنم يه همچين ماشيني متعلق به يك دختر باشه........بهر صورت جا خورده بودم واون هم متوجه تعجب من شده بود .
براي اينكه تير خلاص رو زده باشه گفت : شتابي رو كه دوست داشتم نداشت.بد جوري حالم رو گرفته بود .
تو دلم گفتم : شانس آوردي . چون من ديگه مردي متاهل هستم . و گرنه هم چين دماغت و خاك مال مي كردم كه همدمت مي شد آهنگهاي داريوش و اشگ وآه عاشقي .انگار متوجه شده بود كه با خودم چي فكر ميكنم ،
براي اينكه حالم درست حسابي بره تو شيشه گفت : اما بدرد شما ميخوره . چون بهتون نمي اد اهل سرعت و اين حرفا باشين.
از لحنش فهميدم كه چشمش رو گرفتم و اين حرفارو ميزنه تا اول برتري خودش رو تثبيت و بعد ضربه ام كنه. منم كه فرصت رو مناسب ديدم . ضربه مهلك و كاري رو وارد كردم و گفتم : شما درست فهميدين . آخه يه مرد متاهل ديگه متعلق به خودش نيست و بايد فكر كسي كه چشم براه و منتظرشه باشه......
اين رو كه گفتم تو چهر ه اش خوندم كه حسابي جا خورده ........سكوتش هم مويد اين مطلب بود . محسن تا اين لحظه مثل آدماي گيج و منگ دهن ما دوتا رونگاه ميكرد. به خودش اومد و براي اينكه مسئله رو خاتمه بده. گفت: سحرخانم ببخشيد .اگه ممكنه شناسنامه تون و سند ماشين رو بدين .سحر دست كرد تو كيفش و شناسنامه وسند ماشين رو در آورد و داد دست محسن. محسن هم بطرف ميز دفتر دار رفت و اسناد روبه اون داد تا اسناد لازم رو تنظيم كنه.....
سحر رو به من كرد و گفت : ولي اصلا" بهتون نمي آد.
با اينكه متوجه منظورش شده بودم ، خودم رو زدم به اون راه و گفتم :خريد جگوار .
نگاه معني داري به من كرد و گفت : اينكه متاهل باشين.
گفتم :نيستم .
يه برقي تو چشماش زد ،ادامه دادم: اما پس فردا ميشم. پنجشنبه عقد كنونم.
انگار كرديش تو يه حوض آبجوش ......
قرمز شد. فهميد ، حريف كوچيكي نيستم .گفت : من كه تا با چشماي خودم نبينم باورم نميشه .
گفتم : اينكه مشكلي نيست . افتخاربدين پنجشنبه شب در خدمتتون باشيم . يه جشن كوچيك دوستانه داريم.
گفت : اين دعوتتون رو جدي بگيرم يا بزنم به حساب تعارفات معمول .
جواب دادم من اهل تعارف نيستم اگر افتخار بدين خوشحال مي شيم . هم من هم نازنين.
گفت : پس عروس خانم خوشبخت نازنين خانم هستند. بايد خيلي زبل باشه كه شما رو بدام انداخته . پاسخ دادم :والله چه عرض كنم .
در همين زمان محسن اونو صدا كرد كه بره اسناد رو امضا كنه بعدهم نوبت من شد. پول هارو به محسن دادم كه به سحر بده و رفتم اسناد رو امضا كنم . وقتي برگشتم ديدم محسن داره با اون كلنجار ميره......... فكر كردم سر مبلغ كميسيونش .
جلوتر كه رفتم محسن گفت : اين آقا احمد اينم شما .
گفتم : چي شده ؟
گفت :هيچي . ميخوام ماشين رو بعنوان هديه عروسي تون از من قبول كنين.
گفتم : از شماممنونم . اما ما نيم ساعت نيست با هم آشنا شديم . نه من ميتونم قبول كنم. نه دليلي براي قبول كردن داره.....
گفت : براي من مهم نيست پولش .
گفتم ميدونم . اما منم به اندازه خودم دارم .
متوجه شد حرف بدي زده . بلافاصله گفت : نه ببخشين منظورم اصلا اين نبود....
گفتم : متوجه هستم . از لطفتون ممنونم . اما نميتونم اين هديه رو قبول كنم . منو ببخشين.
ديگه ادامه نداد ، فقط گفت : شما ببخشين . حق باشماست.
كار تموم شد و با هم از محضر اومديم بيرون . موقع خداحافظي دستش رودراز كرد و دست داد و گفت : آدرس ندادين .
نا باورانه آدرس خونه رو بهش دادم .
پرسيد : از كي برنامه شروع ميشه .
گفتم : ده شب.
گفت : پس مي بينم تون.
گفتم : خواهش ميكنم.....حتما ؛
خداحافظي كرد و رفت. محسن كه هنوز مبهوت بود گفت : خدا شانس بده.....
گفتم : چيزي گفتي؟
خودش رو جمع و جوركرد و گفت :نه ...نه....بقيه پول هارو به من پس داد و منم هزار و پونصد تومن بهش براي خريد وفروش دوتا ماشين كميسيون دادم و
گفتم : بسته يا بازم بدم...
گفت زياد هم هست......از شما خيلي به ما رسيده....احمد آقا پولت بركت داره . يه صدي هم بهم مي دادي مي گفتم خدا بده بركت... چون كار ده هزار تومن رو مي كنه....بعد ازتشكر خدا حافظي كرد و رفت . منم به طرف مدرسه نازنين حركت كردم.
دنبال نازنين رفتم وبعداز سوار كردن اون به طرف بانك حركت كردم كه تا قبل از تعطيل شدن اون مازاد پول ماشين رو به حسابم برگردونم.اين كار رو كردم .براي نهار به رستوران قصرموج تو ميرداماد رفتيم بعد از نهار دم در رستوران يه زن كولي فالگير راهمون رو بستو با اصرار خواست كه آينده مارو پيش بيني كنه............من اصلا از اين چيزهاخوشم نمي اومد ، اما با اصرار نازنين قبول كردم.زن كولي دست نازنين رو گرفت وشروع به حرف زدن كرد.....خانوم جان درد وبلات بخوره تو سر گلنار خاتون كه من باشم....خوش قلبي و خوش نهاد.....رنج ديگران رنجته و........... درد ديگران غمت..........جونم بگه براي خانوم خوشگله خودوم........دل پاكي داريو....... يه عشق افلاطوني مهمون اونه.......غم زياد خوردي اما بدستش آوردي............مراقب باش كه نگهداشتنش سخت تر از بدست آوردنش .....يه حسود داري.................ميخواد از دستت درش بياره.........خيلي زرنگه ................
جونم بگه برات.......زورش هم زياده........اما تو دلت قويه......پشتت به كوهه.........نترس باهاش بجنگ ...........يك مرتبه رنگ چهره اش عوض شد و سكوت كرد.من اعتقادي به حرفهايي كه ميزد نداشتم . اما وقتي حرفش رو قطع كرد حس بدي بهم دست داد .تغيير رنگ چهره اش كاملا حقيقي بود......هراس و غم بزرگي تو صورتش هويدا بود گفتم: چي شد چرا ادامه نميدي........دست و پاش و جمع كرد و گفت : همين بود......هرچه نازنين اصراركرد ديگه چيزي نگفت..............
خواستم پولي بهش بدم. اما هر كاري كردم ، قبول نكرد.واسه همين به طرف ماشين رفتيم.....تا سوار بشيم و بريم ميدون محسني............وقتي سوار ماشين شديم نازنين متوجه شد كيف دستي اش را تورستوران جا گذاشته . واسه همين من بر گشتم او نو بيارم كه ديدم زن كولي هنوز اونجاست .وقتي من و ديد بطرف اومد و گفت : آقا مراقب خودتون و عروستون باشين......مبادا از هم غافل بشين.......من جدايي رو تو طالع تون ديدم.......دلم نيومد به اون فرشته اين رو بگم .آقا من كارم فال گيري يه ،تا حالا اينجور غصه دار نشده بودم از سرنوشت اونايي كه آينده شون رو بهشون ميگم.............دروغ چرا بگم...........هري دلم ريخت پايين از اينحرفش..........اين يك هشدار بود...........نگران شده بودم ،شديدا تو فكرفرو رفته بودم .........اصلا حواسم به اطرافم نبود......زماني به خودم اومدم كه نازنين داشت بشدت تكونم ميداد و ميگفت : خوابت برده........هي ......مجنون من .......
نگاهي به اطرافم كردم ......... اثري از زن كولي نبود.....رفته بود و من رو با دنيايي سوال و التهاب و گيجي... جا گذاشته بود.......نازنين ، من و بر وبر نگاه ميكرد و ميخنديد.......گفت: عزيزم......حواست كجاست ؟خودم رو جمع جوركردم و گفتم : همين جا....ببخش ياد يه چيزي افتادم.......گفت : كيفم رو آوردي؟گفتم : الان ميارم.فوري داخل رستوران رفتم و كيفش رو آوردم و به طرفه ميدون محسني حركت كرديم.ميخواستم يه دست كت شلوار مشكي جير براي خودم و يكدست لباس سفيد و يه سرويس طلا براي نازنين بخرم........ميدون خيلي شلوغ بود و جاي پارك به سختي پيدا ميشد. تو يكي از كوچه هاي فرعي پارك كردم و اول رفتيم توي جواهرفروشي جواهريان. نازنين نميخواست چيزي بخره . اما با اصرار من بالاخره يك سرويس روانتخاب كرد و خريديم.بعد رفتيم و يكدست لباس سفيد قشنگ كه ويژه مراسم نامزدي بود خريديم .آخر از همه هم كت شلوار من . در تمام طول اين مدت من يك لحظه هم چهره ناراحت و حرفهاي زن كولي فالگير از ذهنم دور نشد.....
بالاخره پنجشنبه موعود از راه رسيد .همه چيز آماده و مهيا بود براي آغاز يك زندگي خوب وشيرين......صبح ساعت ده نازنين و مامان رو بردم خونه دايي اينا . چون قرار بودبا زن دايي برن آرايشگاه........مامان از خوشحالي رو پاش بند نبود . دايم به شيوه خودش قربون صدقه ما دوتا ميرفت .بالاخره رسيديم ، اونا رو پياده كردم وبراي ساعت دو نيم بعد از ظهر جلوي آرايشگاه قرار گذاشتيم.........من هم رفتم كه به كارهاي خودم برسم.اول رفتم كارواش . دادم تو و بيرون ماشين رو حسابي شستن وبرق انداحتن.بعد رفتم آرايشگاه . اونجا با داريوش قرار داشتم ، وقتي رسيدم ديدم نشسته و داره اصلاح ميكنه .وقتي وارد شدم هوشنگ به استقبالم اومد و مجددا بهم تبريك گفت و من رو برد نشوند رو صندلي و كارش رو شروع كرد . يك ساعت و نيم با موهاي سرم ور رفت و آخر سر اونارو شست ، سشوار زد و مدل داد . بعد هم گفت : احمد جان ديگه هر كاري بلد بودم كردم.نگاهي كردم ديدم واقعا سنگ تموم گذاشته .يك اصلاح كامل وبي نقص.داريوش كه كار اصلاح سر وصورتش تموم شده بود و روي صندلي انتظار نشسته بود ،گفت: الحق كه شاهكار كردي آقا هوشنگ . من مونده بودم اينو جونور رو چه جوري به مهمونا نشون بدم كه نترسن.درحاليكه از روي صندلي بلند شده بودم به طرفش رفتم وگوشش رو گرفتم و گفتم : بزغاله بازچونه تو به كار افتاد.......درحاليكه سعي ميكرد گوشش رو آروم از لاي انگشتاي من بكش بيرون گفت : بابا شوخي كردم . فيل مرده وزنده اش صد تومنه. شما اجل بر اين حرفا هستي......يه ذره گوشش رو پيچوندم وگفتم چه غلط ها لغت هاي قلمبه سلمبه ياد گرفتي .با زبون بازي گفت : ما شاگرد مكتب خونه شما هستيم . قربان.....همه خندشون گرفته بود از حرفاي اون .هوشنگ گفت : احمد آقا من ضامن.گوشش رو ول كردم و گفتم....فقط محض خاطر هوشنگ خان.داريوش گفت: ما كوچيك هوشنگ خان و اون قيچي تيز گوش برش هم هستيم . بعد به طرف هوشنگ رفت و شروع كرد به ماچ كردن اون و گفت : اينم براي اثبات ارادتمون به ايشون.در همين حال دست كردم تو جيبم و يه پك اسكناس صد توماني از جيبم درآوردم كه بدم هوشنگ ، كه دستم رو گرفت و به طرف جيبم برگردوند و گفت : مطلقا از اينكارها نكن كه ناراحت ميشم.اين رو ميهمون مني.........گفتم : آخه نميشه كه ، اينجور موقع ها رسمه كه شيريني هم ميدن.......نه اينكه پول هم نگيرن.......گفت : رسم و رسوم جاي خودش من دوست دارم امروز رو مهمون من باشي .شيريني هم ميخواي بدي دم شما گرم . يكي از بچه هارو ميفرستيم شيريني ميخره و مياره .
اما اصلاح رو دوست دارم مهمون من باشي . بعنوان هديه عروسيت.ديدم اصرا بيفايده است.همون صد تومن رو دادم دست شاگرد هوشنگ و گفتم :امروز همه بچه ها نهارمهمون من هستند ميري هركي هرچي ميخوره براش ميگيري.بعد هم از هوشنگ به خاطر زحمتي كه كشيده بود تشكر كردم و با داريوش زديم بيرون و بطرف آرايشگاهي كه نازنين اينا رفته بودن حركت كرديم.يك ربع زود رسيده بوديم . خبر داديم كه رسيديم و پشت در منتظريم .بعد از نيم ساعت مامان و نازنين و زندايي از در آرايشگاه اومدن بيرون در حاليكه نازنين مثل ماه شده بود .چند لحظه محو تماشاي نازنين شده بودم . كه مامان گفت : وقت براي تماشاي اين فرشته خوشگل زياد داري .حالا بريم كه روده كوچيكه بزرگ رو خورد.خيلي خجالت كشيدم ........نازنين هم سرش رو انداخته بودپايين ، صورتش از شرم سرخ ، سرخ شده بود.هيچي نگفتم : سوار شدم و راه افتاديم.مامان تو راه يه كم سر بسر داريوش گذاشت و داريوش هم مطابق معمول كم نياورده وبلبل زبوني ميكرد.بالاخره رسيديم خونه ، تا زندايي در رو باز كرد . اردشير واشكان كه با بابا اومده بودن خودشون رو به ما رسوندن وخيره شدن به ما.اردشيرگفت : داداشي چقدر خوشگل شدين......هم شما هم زنداداش.گرفتمش ، يه ماچش كردم وگفتم : داداشي چشمات قشنگ مي بينه . در حاليكه محكم خودش رو به پاهاي من چسبونده بود با هم به اتاق رفتيم . بابا و دايي جان نشسته بودن و حرفميزدن.مامان و زندايي بعد از يه سلام و عليك كوتاه دويدن تو آشپزخونه تا هرچه زودتر نهار رو بكشن ، تا بخوريم و بريم به سمت محضر.....ساعت چهار بود كه لباسهامون رو پوشيديم و به طرف محضر كه تو خيابون شاه ،خيابون قوام السلطنه بود راه افتاديم.خان دايي ساعت پنج اونجا منتظر ما بود .پنج دقيقه به پنج رسيديم.خان دايي هم ، در حاليكه لباس پلو خوري خودش رو پوشيده بود دم در محضر قدم ميزد.همه در حال پياده شدن از ماشين سلام كرديم.تا مارو ديد پرسيد :شناسنامه هارو آوردين يا نه ؟مامان سلام كرد و گفت: بله خان داداش اينجاست ، درهمين حال دست كرد تو كيفش و شناسنامه هاي من ، نازنين ، بابا و دايي رو از تو كيفش در آورد و دست خان دايي داد و گفت : من همه رو از صبح گذاشتم تو كيفم كه يادمون نره .
خان دايي سري به علامت رضايت تكون داد و گفت : خب سريع تر بريم تو كه ديرميشه........مثل اينكه خان دايي بيشتر از همه عجله داشت كه اين كار هرچه زودترانجام بشه.......داخل محضر شديم و خان دايي يك راست سراغ پيرمردي كه گوشه دفتربود رفت و چيزي بهم گفتن و شناسنامه هارو به اون داد . پير مرد هم كه معلوم بودصاحب محضر است . شروع به نوشتن مطالبي از روي شناسنامه ها كرد و بعد از ده دقيقه مارو صدا كرد و مراسم شروع شد .بعد از گرفتن وكالت از نازنين و من شروع به خوندن صيغه عقد كرد . ودر آخر گفت : مبارك است انشالله........بعد من حلقه اي رو كه تهيه كرده بوديم دست نازنين كردم و او هم همينطور .خان دايي رو به من كرد و گفت : مهريه زنت رو بده .به داريوش گفتم داريوش سكه هارو بده.........داريوش دودستي زدتو سرش و گفت : اي داد بيدادديدي چي شد.....سكه ها.......گفتم سكه هاچي؟.......................گفت : سكه ها رو........................مامانگفت : سكه هارو چي؟.........گفت : سكه هارو گذاشتم توي اينجيبم.........همه گفتيم : خب ................گفت : خب به جمالتون .....الان هم همين جاست......سكه هارو از جيبش در آورد و به همه نشون داد.خان دايي با نوك عصاش آروم به پهلوش زد و گفت : تو خل و چل كي ميخواي درست بشي خدا عالمه...............داريوش خنده اي كرد و گفت : زنم بدين درست ميشم.......خان دايي هم گفت : آخه مگه مردم توپ كله شون خورده ، به چلي مثل توزن بدن....... تازه تو هنوز دهنت بوي شير ميده .داريوش رفت سراغ خان دايي و يه ماچش كرد و گفت :دايي جون راه داره من از فردا ديگه شير نميخورم و از آدامس استفاده ميكنم كه ديگه دهنم بوي شير نده.............خان دايي گفت : گيرم كه اين و درستكردي ، تاب مخت رو ميخواي چيكار كني.........داريوش دستي به سرش كشيد و كمي فكركرد و گفت : راست ميگين. اينو كاريش نميشه كرد......همه زديم زير خنده .....سكه هارو گرفتم و به نازنين دادم.......خوشبختانه سر خان دايي با داريوش گرم بود ومتوجه تقلبي كه ما در خريد پنج پهلوي به جاي يك پهلوي كرده بوديم نشد.......بعد ازتشكر از محضر دار دسته جمعي از محضر خارج شديم ..................
مامان و باباقرار بود شب رو خونه دايي اينا بمونن .براي رسوندن اونها تا تجريش رفتيم. مامان از من خواست كه كمي ديرتر به مراسم بريم . و توضيح داد معمولا عروس و داماد كمي ديرتر به مراسم جشن ميرن كه همه ميهمانان آمده باشند.من هم پذيرفتم و براي اينكه كمي استراحت كرده باشيم و آماده ميهماني كه تا نزديكي هاي صبح طول ميكشد باشيم با نازنين به اتاقمان رفته و كمي كنار هم دراز كشيديم. هردو بر اثر خستگي ،خيلي زود خوابمون برد .ساعت نه بود كه مامان اومد صدامون كرد.بلا فاصله ازجا بلند شديم و بعد از شستن دست و صورت آماده رفتن شديم وقتي پايين رفتيم ديدم مامان منقل اسفند بدست دم در منتظر تا براي ما اسفند دود كنه به هرصورت ما رو از زير قران رد كردند و مشتي اسفند بر آتش ريختند. بعد از آن بود كه ما اجازه پيدا كرديم از خونه خارج بشيم .بنا به سفارش مامان بدون عجله و خيلي آرام به طرف خونه حركت كرديم .ساعت ده و بيست و هشت دقيقه بود كه به خونه خودمون رسيدم تا ما ماشين رو پارك كنيم. و پياده بشيم سر وكله سپيده و ليلا پيدا شد.بيرون امده بودن و دوتا دستمال تيره هم همراهشون بود....سپيده گفت امشب نوبت ماست چشماي شما دوتا رو ببنديم......گفتم سپيده....آخه....حرفم رو قطع كردو گفت:آخه... ماخه.... من سرم نميشه همين كه گفتم. بايد چشماتونو ببنديم.ناچار پذيرفتيم.................چشماي هردوتامون رو بستن ، بي اختيار ياد شب نامزديمون افتادم.باخودم گفتم : ما كه از اين چشم بندي بازيها كه بدي نديديم .
بزار ببينيم امشب چه خيري پشت اين چشم بستن وجود داره......ما رو كور مالكور مال بردن تو خونه .وقتي وارد شديم همه دست ميزدن .مارو وسط خونه و درحاليكه دست هم رو گرفته بوديم رها كردن در همين حال يكدفعه همه ساكت شدند و اركسترشروع به نواختن كرد. اورتور آه اي رفيق بود...........اورتور كه تموم شدصداي ستار تو گوشم پيچيد.آه اي رفيق.....آه اي رفيق......از چه فراموشكرده اي..چشم بند خودم و نازنين رو در آوردم و حسن رو ديدم كه داره براي من ونازنين ميخونه......يه لحظه تو چشماي نازنين نگاه كردم . برق عشق و شور از توي چشماش به همه جونم دويد . اونو بغل كردم و رقصيديم.درست انتهاي آهنگ حسن ............
ابي شروع كرد..نازي نازكن كه نازت يه سرو نازه.نازي نازكن كه دلم پر از نيازه.....شب آتيش بازي چشماي تو يادم نميره مجلس حسابي گرم شده بود ومن و نازنين از مجلس داغتر.و همه اينا با برنامه ريزي سپيده و ليلا انجام شده بود.بعد از تمام شدن آهنگ ابي با نازنين به طرف ستار و ابي رفتم و ضمن روبوسي با هردو شون از اينكه محبت كرده بودن و به جمع ما اومده بودن تشكر كردم.ستار بعد از روبوسي وتبريك گفتن عذر خواهي كردو گفت ، چون برنامه از پيش تعيين شده داره بايد بره . اما ابي موند.مجددا ازش تشكر كردم تا دم در بدرقه اش كردم .در اين زمان ليلا پشت ميكرفون رفت و گفت : حالا نوبت آهنگهاي شاد براي رقصيدن . و اركسترش بلا فاصله شروع كرد به نواختن ......ديگه كسي به كسي نبود همه ميزدن وميرقصيدن و تو هم مي لوليدن.من و نازنين براي استرحت به جايي كه برامون درست كرده بودن رفتيم ونشستيم..........چند لحظه اي از نشستن مون نگذشته بود . كه چشمم افتاد به سحركه داشت آروم و با وقار به طرفمون ميومد .راستش ته دلم به جوشش افتاد.......حس خوبي نداشتم .........وقتي نزديك ما رسيد .سلام كرد و دستش رو به طرف نازنين درازكرد و با ادب اما كنايه گفت : پس نازنين جون كه دل شما رو تسخير كرده ايشون هستن..........نازنين لبخندي معصومانه زد و كمي سرخ شد.........سحر ادامه داد : بهت تبريك ميگم نازنين جون خوب شكاري رو زدي . نازشست داري .جعبه اي ازتوي كيفش در آورد و به نازنين داد و مجددا تبريك گفت و بعد از دست دادن دوباره با نازنين دستش رو به طزف من دراز كرد. از روي ادب دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم............وقتي دستم توي دستش قرار گرفت ، محكم اون رو نگهداشت . به گونه اي كه نميتونستم دستم را از دستش جدا كنم.دستش پر از حرارت بود احساس ناخوشايندي بهم دست داده بود.مستقيم تو چشمام خيره شد و با نگاهش بفهم فهموند كه من رو ميخواد و آماده است تا براي بدست آوردنم با هركس و هرچيزي بجنگه............ترس همه وجودم رو گرفته بود . خوشبختانه نازنين اونقدر از مراسم هيجان زده شده بود كه متوجه اين ماجرا نشد......من به سختي دستم رو از دستش بيرون كشيدم و دست نازنين روگرفتم و به هواي رقصيدن از اون دور شدم..........تمام تنم ميلرزيد..............تا بحال اين همه در خودم احساس ضعف و ترس نكرده بودم ..................
از دور ميديدم كه همه جا مارو زير نظر داره هر طرف ميچرخيدم روبروم بود و مستقيم توي چشمام نگاه ميكرد...................نميدونستم براي فرار از دست لهيب آتش موجود تو چشماي اون بايد چيكار كنم و به كجا پناه ببرم.................شبي كه بايد برايم خاطره انگيزترين شب زندگيم باشه داشت برام به يك كابوس بدل ميشد.در اين زمان نميدونم چه اتفاقي افتاد سپيده به طرف سحر رفت و با او سرگرم گفتگو شد..............بعد از دقايقي ديدم كه سحر مجلس رو ترك كرد .بدون اينكه خدا حافظي بكنه ............نفس راحتي كشيدم............حالت خفگي كه به هم دست داده بود كم كم از بين رفت و بعد ازنيم ساعت و در هياهوي مهمون ها كاملا گم شد.............حس ميكردم اين ماجرا به اين سادگيها تموم نخواهد شد..................
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.