نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 10
باردید دیروز : 195
بازدید هفته : 350
بازدید ماه : 371
بازدید سال : 6372
بازدید کلی : 196005

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 195
بازدید هفته : 350
بازدید ماه : 371
بازدید کل : 196005
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

     1 - نمونه تاریخی

 

 

نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
( موزیک )

 (همهمه جمعیت در مسجد بزرگ شهر)

 مرد 1         ( با فریاد و تقاضا ) دوستان قدری جابجا شوید تا برادرانی که بیرون مسجد هستند ، بتوانند

                  داخل شوند.

مرد 2          شیخ لحظاتی دیگر به مسجد می آیند ........ بگذارید برادران دیگر نیز وارد شوند .........

(همهمه بیشتر می شود.)

مرد 3          ( از فاصله ا ی دور تر- با صدای بلند) ..... شیخ به مسجد می آیند......... راه را باز کنید .....

مرد1           شیخ می آید .... راه بدهید .... (با فاصله) راه بدهید .... (با فاصله) بگذارید شیخ عبور کند ....

(مردم تک تک و با هم )

مردم            سلام یا شیخ

بو سعید        علیکم السلام

مردم             سلام یا شیخ

بو سعید        علیکم

مردم             سلام یا شیخ

مرد 2          (باصدای بلند)  بر محمد و آل محمد صلوه ....... (خود نیز صلوه می فرستد)

(جمعیت یک صدا صلوه می فرستند)

مرد 1          (باصدای بلند)  برای خدا برخیزید  و گامی فرا پیش نهید .

مرد 3          ( با تعجب وآرام خطاب به مرد 2) نگاه کن شیخ ابوسعید از رفتن بر بالای منبرپشیمان شد و

تعداد بازدید از این مطلب: 302
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

 

3 - نمونه اجتماعی

 

 

نویسنده: صلاح الدین احمد لواسانی


 

(موزیک)

(سرو صدای ادیت و میکس کردن برنامه های رادیویی از دور)

سردبیر        (با لحن جدی و متذکرانه) خانم منصوری ..... اگه بخواین اینجوری ادامه بدین باید دنبال یه کار دیگه واسه خودتون باشین

منصوری      ولی آقای .......

سر دبیر      ولی نداره خانم ..... همه گزارشاتون تکراری و کلیشه ای یه ،..... نه   سوژه خوبی دارین .... نه قدرت لازم تو گزارشتون هست.

منصوری     شما اجازه بدین .....

سر دبیر     نه شما اجازه بدین ..... این اتمام حجته ....... می رین و با یه گزارش توپ بر می گردین..... وگرنه.......

منصوری   وگرنه ؟ ......

سر دبیر     .......... ناچارم ، کار شما رو بدم به یکی دیگه ....... تمام .......

تعداد بازدید از این مطلب: 401
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

 

  (آرم )
کاری از : صلاح الدین احمد لواسانی
بر اساس داستانی کوتاه از : ایزاک آسیموف
قسمت دوم 

(موزیک فاصله)
 

دکتر جیسون (صدای گام هایی که نزدیک میشود) شما باید آقای بیشاپ باشید...........سلام
بیشا= سلام بله خودم هستم...........شما
دکتر جیسون دکتر جیسون هستم ..... معاون پروزه تحقیقاتی درمان اختلالات مغزی با امواج لیزیک
بیشاپ خوشبختم........... اِ .....خانم دکتر کری؟...........
دکتر جیسون بله ایشون و سایر دوستان توی اتاق جلسات منتظر ما هستن ....... از این طرف بفرمایید
بیشاپ بسیار خب .....
(صدای قدم های دو مرد در راهروی خلوت بیمارستان با کمی اکو)
( موزیک فاصله)
(صدای ضربات کوتاه با انگشت به در )
دکتر کری بفرمایید تو.........
(صدای باز شدن در)
دکتر جیسون ( تجسم اینکه ابتدا دکتر جیسون وارد اتاق می شود) آقای بیشاپ اومدند.......
 

تعداد بازدید از این مطلب: 297
موضوعات مرتبط: علمی تخیلی , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

 

  (آرم )
کاری از : صلاح الدین احمد لواسانی
بر اساس داستانی کوتاه از : ایزاک آسیموف
قسمت اول 

 



راوی : سلام دوستان باز هم با نمایش دیگری از مجموعه علم در بستر تخیل در خدمت شما هستیم. اگر موافق باشید با هم به نمایش امشب گوش می کنیم. در این نمایش ما بار دیگر با هم سری بدنیای شگفت انگیز ایزاک آسیموف خواهیم زد. پس با ما همراه باشید.
(موزیک فاصله)
جرومی بیشاپ آهنگساز و نوازنده ترومبون ، تا آن روز ، هرگز پایش به یک بیمارستان روانی نرسیده بود .
شاید گاهی به فکرش خطور کرده بود که ممکن است ، روزی بعنوان یک بیمار کارش به یکی از این مکان ها برسد . اماهرگز تصور نمی کرد روزی بعنوان مشاور به چنین مکانی دعوت بشه.
در حالیکه از راهرو های پیچ در پیچ و خلوت آن عبور می کرد ، سعی می نمود لباس های بژ رنگ و متحد الشکل کارکنان ذهنش را مشوش نکند.
(موزیک کوتاه فاصله)
( صدای قدمهای یک زن و یک مرد در راهروی بیمارستان که بهم نزدیک می شوند.)
دکتر کری : سلام ...... شما باید آقای بیشاب باشید.
بیشاپ : ( به شوخی ) تا قبل از اینکه وارد این بیمارستان بشم که اسمم همین بود.
 

تعداد بازدید از این مطلب: 284
موضوعات مرتبط: علمی تخیلی , ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

ژانر : اجتماعی - موفقیت

 

نویسنده: صلاح الدین احمد لواسانی

زمان تقریبی این نمایش : 5 دقیقه


(موزیک)

 (همه دانشجویان در کلاس ) + ( با صدای استاد سکوت برقار می شود

استاد:                               (در حالیکه لیوان آبی پر در دست راست خود دارد) به من بگویید در دست راست من چه می بینید ؟

دانشجوی دختر 1              استاد لیوانی پر از آب ....

استاد:                    بله یک لیوان پر از آب ..... فکر می کنید این لیوان آب چقدر وزن داره ؟.......

دانشجوی پسر 1        البته تا اون  نکشیم ، وزن دقیقش معلوم نمیشه اما فکر می کنم حدود 50 گرم.

تعداد بازدید از این مطلب: 305
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

ژانر : اجتماعی – رفتار شناسی

 

 

 

نویسنده: صلاح الدین احمد لواسانی

زمان تقریبی این نمایش : 3 دقیقه

 

(موزیک)

(داخل یک اتومبیل شخصی و صدای ماشین که در جاده درحرکت است.)

پدر                      ساکتی پسرم ........

پسر                      دارم فکر می کنم.

پدر                      به چی ؟ .....

پسر                     به فقر ......

پدر                      متاسفام  اگر ناراحتت کردم . این دور روز با بردنت خونه اون آدمای روستایی می خواستم تو رو با چهره فقر آشنا کنم ...... می خواستم معنی فقر و بفهمی و سعی کنی از زندگیت بخوبی بهره ببری .....

پسر                      می دونم پدر ........ به همین دلیل از شما خیلی ممنونم .......

پدر                       می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟ .........

پسر                     البته ..... بپرسید ......

تعداد بازدید از این مطلب: 282
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

ژانر : اجتماعی – رفتار شناسی

 

 

 

نویسنده: صلاح الدین احمد لواسانی

زمان تقریبی این نمایش : 6 دقیقه

 


 

(موزیک)

(همهمه داخل یک سالن امتحان کوچک)

مدیر                     دوستان توجه کنید ....... (همهمه ادامه دارد .)  دوستان توجه کنید ....... (سکوت حاکم می شود.) همونطور که میدونین . این آخرین دور آزمون برای استخدام یک نفر بعنوان مددکار اجتماعی ست ....... و شما بیست نفر ، پس از پشت سر گذاشتن بیش از هزار و دویست داوطلب به این مرحله رسیدین ........  این رو هم میدونین که تنها یکی از شما برنده این آزمون خواهد بود ........ برای همتون آرزوی موفقیت دارم .

(صدای دست زدن حضار)

                          همکاران عزیز برگه مربوطه رو در اختیار شرکت کنندگان ، قرار بدین ......

( موزیک )

مدیر                     بسیار خب من سوال رو یکبار براتون میخونم .....

تعداد بازدید از این مطلب: 319
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

ژانر : طنز - اجتماعی – رفتار شناسی

 

 

 نویسنده: صلاح الدین احمد لواسانی

زمان تقریبی این نمایش : 10 دقیقه


(موزیک)

 (   همه در فروشگاهی بسیار بزرگ  )

پیجر فروشگاه           (صدای بلندگو) با تشکر از اینکه فروشگاه ما را برای خرید انتخاب کردید. به اطلاع دوشیزگان محترم  می رساند . در پی خدمت رسانی هر چه بیشتر به شما عزیزان ، فروشگاه همسران ایده آل خود را راه اندازی نموده ایم شما می توانید با مراجعه به ساختمان شماره دو از پنج طبقه آن دیدن نموده و همسران ایده آل خود را در آن یافته و انتخاب نمایید.              با سپاس مجدد ، مدیریت فروشگاه.

دختر 1                    خیلی جالبه ..........

دختر 2                     می خوای بریم امتحانی کنیم .......

تعداد بازدید از این مطلب: 334
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات


 

ماجرا از يك شب سرد اسفند ماه سال ۱۳۵۴ شروع شد. بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزي ,كار تزيين خونه و تدارك تولد تموم شد . درست چند ساعت قبل از جشن. من كه حسابي خسته و كثيف شده بودم به امير پسر داييم كه كه تولدش بود و اين همه زحمت رو به خاطر جشن تولد اون كشيده بودم. گفتم : من ميرم خونه . يه دوش ميگيرم . لباسام رو عوض ميكنم و بر ميگردم . امير با اصرار ميگفت : تو خسته اي خب همين جا دوش بگير لباس هم تا دلت بخواد ميدوني كه هست . من بهانه آوردم و بالاخره قانعش كردم كه بايد برم و برگردم. راستش اصل داستان مسئله كادويي بود كه بايد براش ميگرفتم ، به هر صورت خودمو به خونه رسوندم و بعد از يه دوش آبگرم كه بهترين دواي خستگي من تو اون لحظه بود ، لباس پوشيدم و آماده حركت شدم. چون قبلا" تصميم خودم را در مورد كادو گرفته بودم سر راه يه سرويس بروت كه شامل ادكلن ،عطر و لوسيون بعد از اصلاح بود و خودم يه ست مثل همون رو قبلا" خريده بودم . گرفتم و به سمت خونه دايي راه افتادم. هوا خيلي سرد بود و خيابونا حسابي يخ زده بود ، جوري كه . من كه بين بچه ها تو رانندگي به بي كله معروف بودم جرات نكردم خيلي شلتاق بزنم.
راستش با اينكه تازه هفده سالم بود اما دو سال بود خودم ماشين كه داشتم يعني از پونزده سالگي و رانندگي ميكردم البته بدون گواهينامه . بهر صورت كمي دير رسيدم و تعدادي از مهمونها اومده بودند مسئول موزيك من بودم و دير كرده بودم. نميدونم چه مرگم شده بود در حاليكه هوا بشدت سرد بود من احساس گرماي شديدي ميكردم. از در كه وارد شدم همه يه جيغ بلند و ممتد كشيدن و به اين وسيله ورود من رو خوشامد گفتن راستش از اونجايي كه من خيلي شيطون و در عين حال فعال بودم همه يه جورايي منو تحويل ميگرفتن . من مركز موزيك هاي دست اول بودم و هرچي موزيك تاپ ميخواست تو بازار بياد .حداقل يه هفته قبلش تو بساط من ميتونستي پيداش كني . البته به همه اين خواص خوش سرو زبوني منو رو هم اضافه كن . به هر صورت با تشويق بچه ها پشت دستگاه استريو رفتم در همين حال به امير كه منو تا پشت دستگاه همراهي ميكرد گفتم من زبونم داره از حلقم در مياد. يه نوشيدني خنك ميخوام سعيد چشم بلند بالايي گفت و بعد از چند لحظه يه ليوان شربت آبليمو كه قطعات يخ توش ملق ميزدن . داد دست من . منم لا جرعه سر كشيدم بي خبر از اينكه توي ليوان ودكا هم ريختن. همه ميدونستن من تو زندگيم اهل دو چيز نيستم يكي سيگار و دومي مشروب .اما براي اينكه سر بسر من بزارن با اين پلتيك وبا استفاده از تشنگي شديد من اون شب يه ليوان ودكا به خورد ما دادن. بهر صورت با گرم شدن كله من مجلس هم حسابي گرم شده بود . يه سري موسيقي تاپ از سري نان استاپ ها كه تازه به دستم رسيده بود بچه ها را حسابي كوك كرده بود . در همين زمان داشتم فكر ميكردم براي اينكه بچه ها يه كم خستگيشون در بره يه موزيك تانگو بزارم كه يكي از بچه ها به طرفم اومد و گفت : من دوتا آهنگ جديد آوردم كه البته شما بايد شنيده باشين يكيش مال ستار ودومي رو ابي خونده اگه ميشه اين دوتارو بزارين. راستش جا خوردم آهنگ جديد از ستار و ابي .پس چرا بدست من نرسيده . بدون اينكه خودمو لو بدم گفتم آره آره دارم بزار ببينم . كه گفت : فرقي نميكنه اينم مال شماست. من نگاهي كردم و با تشكر نوار رو گرفتم و تو دستگاه انداختم .تا اومدم به خودم بجنبم ديدم هركس يه پارتنر انتخاب كرده و با اورتور آهنگ شروع كرده به رقصيدن. هر چي چشم انداختم ديدم كسي نيست كه من با هاش برقصم نا اميد داشتم پشت دستگاه بر مي گشتم كه ديدم دختر داييم نازيين يه كوشه نشسته و سرش رو انداخته پايين و داره گلهاي قالي رو نگاه ميكنه. به طرفش رفتم و گفتم افتخار مي........ سرش رو بلند كرد ولبخند تلخي زد ،درست همين موقع چشمامون تو هم گره خورد....ستار مي خوند آه اي رفيق آه اي رفيق نان گرم سفره ام را باتو قسمت كردم اي دوست هرچه بود از من گرفتي غير آه سردم اي دوست آه اي رفيق آه اي رفيق من و نازي همديگرو محكم بغل كرده بوديم و ميرقصيدم اصلا متوجه دور ورمون نبوديم. البته بعدا فهميديم كسي هم متوجه ما نبوده. من گيج و مبهوت از حالتي كه بهم دست داده بود به نازي گفتم : من يه جوري شدم. اونم در حاليكه اشك تو چشماش جمع شده بود مستقيم تو چشمام نگاه ميكرد گفت : من مدتهاست تو رو دوست دارم. اما.... دستم رو آرام رو لباش گذاشتم ودوباره بغلش كردم.در همين زمان آهنگ دوم نوار كه ابي خونده بود شروع شد. نازي ناز كن كه نازت يه سرو نازه نازي ناز كن كه دلم پر از نيازه شب آتيش بازي چشماي تو يادم نمي ره هر غم پنهون تو يه دنيا رازه... منو با تنهاييام تنها نذار دلم گرفته بله اسير شديم و رفت اسير دو تا چشم سياه كه دوتا ستاره درخشان وسطش سو سو ميزد ما اصلا" متوجه نبوديم دور و ورمون چي ميگذره . بچه ها خودشون موزيك ميگذاشتن و ميرقصيدند. جيغ و داد ميكردند اما نه من و نه نازنين اصلا" اونجا نبوديم ، كجا بوديم ؟ اينو فقط كسايي ميفهمند كه عاشق شدند. تو ابرا ، تو آسمونا ، تو كهكشون ، نميدونم ، توصيفش خيلي مشكله. بچه ها به خيال اينكه ودكا هه دخلم رو آورده با هام كاري نداشتن. اينقدر شلوغ بود حتي متوجه نشدن كه منو نازنين چنان دستامون تو هم گره خورده كه عظيم ترين نيروها هم نميتونن اونارو از هم جدا كنن. دستاش تو دستم بود ،داغ داغ. اما اين داغي فقط بخش كوچيكي از حرارت سوزان عشقي بود كه تو رگ وريشه هاي وجودمون خونه كرده بود. واقعا" عجب چيزي اين عشق . يه نگاه و اين همه حرارت اين همه شور ، اين همه عشق. داشتم ميسوختم...كه نازنين به دادم رسيد و گفت : ميخواي بريم توي حياط . حس كردم هم براي فرار از اين شلوغي كه تا ساعتی پيش كشته و مردش بودم اما حالا ميخواستم هر چه زودتر ازش فرار كنم و هم به خاطر حراراتي كه از درونم بيرون ميزد اين بهترين راهه . بلند شدم و با هم به حياط رفتيم.برف همه سطح باغچه ها و سطح سنگ چين حياط رو پوشونده بود با اينكه بنظر ميرسيد هوا خيلي سرد اما نه من و نه نازي احساس سرما نمي كرديم.. روي تاپ فلزي كنار حياط كه زير يه آلاچيق قشنگ كه دايي خودش درست كرده بود نشستيم و همديگر رو بغل كرديم. در حاليكه سر نارنين رو روشونه ام گرفته بودم قطره اشكي كه از چشم اون خارج شده بود رو گونه من نشست .سرش رو ميون دوتا دستام گرفتم و در حاليكه با انگشتهاي اشاره ام اشگهاش و پاك ميكردم گفتم : گريه ميكني. بغضش تركيد وگفت: ميدوني چند وفت تو رو دوست دارم ؟ ميدوني چه مدت ميخوام اينجوري منو بغل كني ؟ ميدوني چقدر سعي كردم كه تو متوجه بشي كه يكي توي اين دنيا هست كه عاشق تو ؟وميخواد در آغوش تو زندگي كنه و بميره ؟ چند بار با خودم گفتم , غرور كنار ميزارم وبهت ميگم كه دوستت دارم اما هر بار ...... براي دومين بار در طول اون شب انگشتم رو روي لبهاش گذاشتم و اون چشماشو بست وسكوت كرد ، آروم اشكهاي بيرون ريخته شده از چشماي بسته اش را پاك كردم وچشماش رو بوسيدم و.......... ساعتها بيرون توي حياط خانه بدون اينكه احساس سرما بكنيم با هم گفتيم و گفتيم و گفتيم.تا بالاخره ازسرو صداي مهمونا متوجه شديم مهموني تموم شده. به همين دليل به محل مهموني برگشتيم هيچكس متوجه غيبت طولاني ما دوتا نشد . هيچكس اونشب نفهميد كه چه بر دل من و نازنين گذشت . هيچكس حرارت عشقي كه سالها ما رو در خودش سوزند و مي سوزونه حس نكرد . اونشب فقط من ،نازي و خدا ميدونستيم چه برما گذشت . و اونشب فقط خدا ميدونست در آينده چه بر ما خواهد گذشت.

 

تعداد بازدید از این مطلب: 345
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 


از خونه خارج شدم و پس از خريد چند شاخه گل سرخ به طرف سر پل تجريش حركت كردم.

جمعه شب بود و سر پل خيلي شلوغ .

اصلا" جاي سوزن انداختن هم نبود .مونده بودم نازنين رو توي اون شلوغي چه جوري پيدا كنم .كه ديدم يكي به شيشه ماشين ميزنه.نگاه كردم ديدم نازنينه. گلها رو از روي صندلي برداشتم كه اون بنشينه.

وقتي در رو بست گلها رو به اون دادم و راه افتادم به طرف خيابون پهلوي ، به اين اميد كه از اون شلوغي نجات پيدا كنيم.اما پهلوي هم شلوغ بود با استفاده از يك كوچه فرعي كه بخوبي ميشناختمش خودم رو به زعفرانيه رسوندم به طرف پارك وي رفتم . سر سه راه تله كابين دور زدم و يعد از قطع مجدد پهلوي وارد اتوبان شاهنشاهي شدم و با هر زحمتي بود خودم رو به خيابون فرشته رسوندم.

نزديك تريايي كه صاحبش از دوستام بود ماشين رو پارك كردم و وارد اون شديم.

با سفارش ويژه دوستم يه جاي دنج و آروم برامون آماده شد و ما اونجا آروم گرفتيم.

دستان نازنين رو گرفتم واونا رو بوسيدم. اشك توي چشمام حلقه زده بود واينبار او ن بود كه اشگهاي مرا با سرانگشتهاي خودش عاشقانه پاك ميكرد. از روبروي من خودش رو به كنارم رسوند وسرش رو توي بغلم گذاشت.

موهاي مشكي بلند وصاف كه خيلي ساده اونارو روي دوشش ريخته بود .صورتي كشيده با ابروهاي بهم پيوسته،نه سبزه بود نه سرخ و سفيد بر عكس خواهرا و برادرش ، چشمانش كه منو گرفتار كرده بود سياه بود .عين موهاش. قد بلد بود،تقريبا" هم قد بوديم البته او چند سانتي از من كوتاه تر بود.

بغلش كردم.گفت احمد من ميترسم.

در حاليكه توي بغلم ميفشردمش ،پرسيدم ، از چي ؟

از اينكه نكنه خوابم و دارم خواب ميبينم. نكنه به خودم بيام وببينم همه اش خواب وخياله و تو مال من نيستي.

سرش رو بالا گرفتم تو توچشماش نگاه كردم و بعد بهش گفتم چشمات رو ببند بعد اونو بوسيدم. يك بوسه گرم و طولاني .اونهم من رو ميبوسيد . بعد از چند دقيقه دوباره سرش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چشماتو باز كن.

چشماش رو باز كرد.گفتم خب : خوابي ؟

گفت : نه .

دستاش رو توي دستام گرفتم و دوباره اونارو بوسيدم وگفتم : مطمئن باش خواب نيستي و خواب نمي بيني. اينبار او دست دور گردن من انداخت و مرا بوسيد.

تريا پاتوق عشاق بود به همين دليل دور هرميز يه ديواره يك متر ونيمي بود كه وقتي مي نشستي كسي نمي تونست داخل رو ببينه ، از طرفي گارسون ها هم ميدونستند تا صداشون نزدن نبايد مزاحم بشن. به همين دليل بعد از مدتي از نازنين پرسيدم چي ميخوري تا سفارش بدم.از من پرسيد تو ديشب تا حالا چيزي خوردي ، با خنده گفتم آره غصه. و بعد پرسيدم تو چي گفت: منم مثل تو پس سفارش اولين شام مشتركمون رو دادم جوجه كباب، كه غذاي مورد علاقه نازنين بود . اينو بار ها از زبان دايي شنيده بودم. آخه نازنين عزيز دردونه دايي بود .

دايي سه تا دختر و يه پسر داشت . اما نازنين گل سر سبد اونا بود دليلش هم اين بود كه همه بجه هاي ديگه دايي بغير از نازنين به زن دايي شبيه بودن و فقط اين نازنين بود كه به خانواده ما كشيده بود يادم رفت بگم . ما دوتا شباهت زيادي به هم داشتيم. منهاي گيسوان بلند نازنين مشخصاتمون تقريبا " يكي بود.

تا ساعت يازده شب همونجا نشستيم و نجوا كرديم.

نازي اون شب تولد يكي از دوستاش بود و دايي اينا فكر ميكردن اون به جشن تولد رفته واسه همين من حدود يازده ونيم اونو نزديك خونشون پياده كردم و آنقدر ايستادم تا وارد خونه شد .

اون قبل از اينكه پياده بشه به من گفت : كي مياي پيشم.

آدرس دبيرستانشون رو گرفتم و بهش گفتم ساعت ۱ فردا خودم ورو بهش

مي رسونم.

فكر ميكردم حالا كه چند ساعتي باهم بوديم شايد دلم كمي آرومتر شده . اما وقتي داخل خونه شد و در رو پشت سرش بست همه غم دنياي دوباره به دلم برگشت

خدايا چيكار بايد بكنم . تحمل حتي يه لحظه بدون اون برام غير ممكنه.

 

تعداد بازدید از این مطلب: 346
موضوعات مرتبط: رمان قصه عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود