باغچه بیدی یکی ازمحلات قدیمی شرق تهران است که بافتی سنتی دارد. داستانی که پیشرو دارید. برگرفتهاز چند ماجرایحقیقی استکه درهم آمیخته شد و یک داستان واحد را بوجود آورده است.
باغچه بیدی هنوز بطور کامل نوشته نشده است ودر حقیقتسومین رمان آنلاین من است که خواننده هم زمان با من در داستان پیش می رود و هر بارتنها یک فصل ازمن عقب است. به این معنیکه من خود نمیدانم فصلیکه به پایان رسید دقیقا" به فصل بعدی گره خواهد خورد. و حتی نمی دانم فصل بعد چه سرآغازی خواهد داشت.
نفس شما. پیام هایتان در شکل گرفتن فصل به فصل این رمان موثرخواهد بود.
مات و مبهوت به دختری که بین درو چارچوب ایستاده وبود قابلمه ایرا به دستشاگرد سید می داد. نگاه میکردم. اختیارهرعملیازم سلب شده بود.سید که متوجه ماجرا شده بود. با نوک پا ضربه آرومی اززیرمیز به من زد و آهسته گفت: چشمات رو درویش کن ارباب......به خودم اومدمو فوری دست و پام رو جموجور کردم. البته نمی تونستم نگاهم روکه هیدزدکی روی صورت زیبای دخترمی نشست کنترل کنم.
خوشبختانه هیچکس حتیدختره متوجه این ماجرا نشدن و فقط سید بود که فوری دوزاریشافتاد. اون فرشته زیبا با گرفتن قابلمه پر شده از کله پاچه از مغازه خارج شد و رفت . اون من رو با دنیاییاز خیالات شیرین جا گذاشت.
سید گفت :چی شده ارباب ؟ چراعرقکردی؟....ببین چه خونی توی سرو صورتش دویده.......
گفتم:ماله چربی کله پاچه است.....
با خنده و طعنه گفت : نه.... بر عکس من فکر می کنم. مربوط به اون دوتا چشم آخریست ......... بی خود گردندست پخت ماننداز .......
حسمیکردم ازعرق خیس شدم و نیاز بههوای خنک وتازه دارم. .... به همین دلیلاز روی صندلیبلند شدم . سید گفت: کجا ....؟مگه می زارمتنها بری ..... رو به شاگردشکرد وادامه داد :من با رفیقم میرم. اگه کاریداشتی بهم زنگبزن .....
با خودم فکر میکردم چی مون شبیه آدمیزاده کهعاشق شدن مون باشه. برخلاف همه داستان هایعاشقانه ، شروع داستان من نه توی یه غروب سرد پاییزی بود و نه نیمروز دل انگیز بهاری .... بلکه یه روز بود مثل همهروز های لعنتی که میومدن ، اما دلشون نمی خواست برن.
من کلافه از این روند کند و تکراری، تصمیم گرفتم اون روز خروس خون سحر یه سری بزنم کله پزی سید و حداقل توی این چرخه کسالت بار روزگارزمان روبکشم و دلی از عزا در بیارم.. خیلیوقت بود شاید سه سالی می شد ، سید محسن رو ندیده بودم . همسن و سال خودم بود و مغازهازپدرخدابیامرزش بهش رسیده بود . راستش رفیق بودیم ، از دوره ابتدایی تا آخر دبیرستان . تا زمانی که پدرتحت تاثیر غر ولندای مامانقانع شد خونه آبا و اجدادیخودشتوی باغچه بیدی رو بفروشه و بساطزندگیمون رو جمع کنه و ببره توی یه منطقه خوش آب و هوا و با کلاس توی خیابون پاسداران . ابتدا منو خواهرم نفیسه ازاین مسئله خیلی راضیبودیم. چون با شستشوی مغزی مفصلی که مادرقجری تبار ما مسبب اصلیش بود. من و خواهرم هم به این نتیجه رسیده بودیم ،که جامون اینجا نیست. به هرصورت غرغر مکرر مادر واصرارهای چپ و راست من و نفیسه کار خودش رو کرد وبابایه خونه خیلیقشنگ و بزرگتوی پاسداران خرید. و خیلی زود ما خونه قدیمی پدری رو با همه خاطرات ریز و درشتش پشت سرگذاشتیم و شدیم بالا شهر نشین. تنها کسی که آخرین لحظه اشک توی چشماش حلقه زدپدرمبود.
میگنریاستم عالمی داره ها .......... مشد نقدعلی لولهنگدار توالت مسجد شاه بود قبل از انقلاب . یه خورده مخش تاب داشت امالولهنگش حسابی آب میداد.
می پرسید حالا این لولهنگ چی هست که هی تکرارش میکنی؟
جونمبگه برای عزیزانخودم . لولهنگ همون آفتابه خودمونه. اون قدیما که تهرانهمهنوزآب لوله کشی نداشت توی مساجد وامازاده ها و بقاع متبرکه یک نفررو مسئولپرکردن آفتابه ها از حوض وسطمستراح می کردن، که بهشمی گفتنلولهنگدار .
مشدی نقدعلی هم مسئول لولهنگ های مسجد شاهتهران بود. البته از حق نگذریم برعکس خیلی ازمسئولینکه اصلامعنی کلمه وظیفه شناسی رو نمیدونن و یامی دوننو به رومبارکشون نمی آرن بسیار وظیفه شناس ومنضبط بود تا جایی که هیچکس ...... تاکید می کنم هیچکس حتی اعلیحضرتهم حق نداشت در وظایف اون دخالت بکنه.
داشت قدم ميزد .هدف خاصي نداشت جز گذروندن وقت . چيزي كه فراوون داشت.
جلوي هر مغازه کمی مي ايستاد و به اجناس درون ويترين نگاه مي كرد. بدون اينكه متوجه باشه به چي نيگاه ميكنه و يا اصلا" چي توي ويترين هست.
به فروشگاه كوچكي رسيد كه كه اصلا" ويترين نداشت. خانمي حدود سي ساله با چهره اي جا افتاده و جذاب ، روي يه صندلي نشسته بود و توي اعماق فكرش غوطه مي خورد.
كاملا" ميشد تشخيص داد: قد بلند ،چهارشونه با اندامي پرورش يافته .... حدس زد بايد ورزشكار باشه . مثلا" شناگر......
يه لحظه متوجه شد كه اونم داره نگاش میکنه. و این وقتی بود كه چشماشون تو هم گره خورد.
دست و پاشو جمع كرد و از جلوي مغازه با سرعت عبور كرد.
چند قدمي بيشتر نرفته بود كه متوجه مطلب وحشتناكي شد. ....قلبش همراش نبود.
سالها بود كاغذ هارو سياه ميكردم و ميدادم به دوستي كه يه انتشاراتي كوچولو داشت. اونم هر از چندگاهي يه پول سياه كف دست ما ميذاشت، كه اي......... چند صباحي خرج و مخارج من يه لا قبا رو بس بود.
از خدا چيزي نميخواستم. چون ميدونستم بخوام هم بهم نميده . اصلا با من لجبازي ميكرد. منم دوستش داشتم ولي بهش نميگفتم . تا همه جاش بسوزه.
آقا فقط يه حسرت به دلي داشتم كه بالاخره با همت و پشتكار اون دوست انتشاراتی . الحمدلله داشت بر طرف ميشد . راستش خيلي وقت بود كه دلم ميخواست يه نويسنده وافعي رو از نزديك ببينم .
دوستان گرامی نمایش رادیویی دارای ویژگی های خاص خود است. که یکی از تکنینک هایمهم آن محاوره نویسی است که به آن اشاره نموده اید. اما تکنیک های مهمتری از ازمحاوره نویسی در این روش بکار گرفته میشود که وجه تمایز اصلی این نوع نوشتار باداستان و فیلمنامه است. بدون اینکه بخواهم رتبه بندی کنم این تکنیک ها رو به برخیاز اونها اشاره می کنم. در یک رمان و یا داستان کوتاه با تصویر پردازی هایدراماتیک و با تکنیک توصیف سعی می نماید. فضایی ذهنی برای خواننده خود ساخته تاشخصیت های داستان خود را در آن فضا سازی به مرور واردصحنه نمود و داستان خود را پیشببرد. به این قسمت از نوشته خودتون توی داستان مسابقه دقت کنین.
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.