نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 15
باردید دیروز : 195
بازدید هفته : 355
بازدید ماه : 376
بازدید سال : 6377
بازدید کلی : 196010

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 195
بازدید هفته : 355
بازدید ماه : 376
بازدید کل : 196010
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

در فضای  گرفته و  محزون

خواب دیدم

که مانده ام بیدار

 

آسمان  پر  ستاره  اما باز

دور  تا  دور  من

تعداد بازدید از این مطلب: 357
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

 

 

 

در آسمان شب وقتی

 نگاه می کنم از منظر نگاه .

 می بینمت ،

 که تماشا نشسته ای مرا .

 می پیچید این صدا

 که چرا ؟

 هان ،

 بگو چرا ؟

 

 من باور تورا

تعداد بازدید از این مطلب: 315
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

باغچه بیدی  یکی ازمحلات قدیمی شرق تهران است که بافتی سنتی دارد. داستانی که پیشرو دارید. برگرفتهاز چند  ماجرایحقیقی استکه درهم آمیخته شد و یک داستان  واحد را بوجود آورده  است.

 باغچه بیدی هنوز بطور کامل نوشته نشده  است ودر حقیقتسومین  رمان آنلاین من است که خواننده  هم زمان با  من در داستان پیش می رود و هر بارتنها یک فصل ازمن عقب است. به این  معنیکه من  خود  نمیدانم  فصلیکه به پایان رسید  دقیقا" به  فصل بعدی گره خواهد خورد. و حتی نمی دانم فصل بعد چه سرآغازی خواهد داشت.

نفس شما. پیام هایتان در  شکل گرفتن فصل به فصل این رمان موثرخواهد بود.

امیدوارم خوشتان بیاید

صلاح الدین احمد  لواسانی

تعداد بازدید از این مطلب: 400
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

 رمانی از 

صلاح الدین احمد لواسانی    

 

مات و مبهوت به دختری که بین در  و چارچوب ایستاده و  بود قابلمه ای  را به دست  شاگرد سید می داد. نگاه میکردم. اختیار  هر  عملی  ازم سلب شده بود.سید که متوجه ماجرا شده بود. با نوک پا ضربه آرومی از  زیر  میز به من زد و آهسته گفت: چشمات رو درویش کن ارباب......به خودم اومدم  و فوری دست و پام رو جم  وجور کردم. البته نمی تونستم نگاهم رو  که هی  دزدکی روی صورت زیبای دختر  می نشست کنترل کنم.

خوشبختانه هیچکس حتی  دختره متوجه این ماجرا نشدن و فقط سید بود که فوری دوزاریش  افتاد. اون فرشته زیبا با گرفتن قابلمه پر شده از کله پاچه از مغازه خارج شد و رفت . اون من رو با دنیایی  از خیالات شیرین جا گذاشت.

سید گفت :چی شده ارباب ؟ چراعرق  کردی؟....ببین چه خونی توی سرو صورتش دویده.......

گفتم:ماله چربی کله پاچه است.....

 با خنده و طعنه گفت : نه.... بر عکس من فکر می کنم. مربوط به اون دوتا چشم آخریست ......... بی خود گردن  دست پخت ما  ننداز .......

حس  می  کردم از  عرق خیس شدم و نیاز به  هوای خنک و  تازه دارم. .... به همین دلیل  از روی صندلی  بلند شدم . سید گفت: کجا ....؟  مگه می زارم  تنها بری ..... رو به شاگردش  کرد وادامه داد :  من با رفیقم میرم. اگه کاری  داشتی بهم زنگ  بزن .....

تعداد بازدید از این مطلب: 305
موضوعات مرتبط: رمان باغچه بیدی , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

 

با خودم فکر می  کردم چی مون شبیه آدمیزاده که  عاشق شدن مون باشه. برخلاف همه داستان های  عاشقانه ، شروع داستان من نه توی یه غروب سرد پاییزی بود و نه نیمروز دل انگیز بهاری .... بلکه یه روز بود مثل همه  روز های لعنتی که میومدن ، اما دلشون نمی خواست برن.

من کلافه از این روند کند و تکراری، تصمیم گرفتم اون روز خروس خون سحر  یه سری بزنم کله پزی سید و حداقل توی این چرخه کسالت بار روزگار  زمان رو  بکشم و دلی از عزا در بیارم.. خیلی  وقت بود شاید سه سالی می شد ، سید محسن رو ندیده بودم . همسن و سال خودم بود و مغازه  از  پدر  خدا بیامرزش بهش رسیده بود . راستش رفیق بودیم ، از دوره ابتدایی تا آخر دبیرستان . تا زمانی که پدر  تحت تاثیر غر ولندای مامان  قانع شد خونه آبا و اجدادی  خودش  توی باغچه بیدی رو بفروشه و بساط  زندگی  مون رو جمع کنه و ببره توی یه منطقه خوش آب و هوا و با کلاس توی خیابون پاسداران . ابتدا منو خواهرم  نفیسه از  این مسئله  خیلی راضی  بودیم. چون با شستشوی مغزی مفصلی که مادر  قجری تبار ما مسبب اصلیش بود. من و خواهرم هم به این نتیجه رسیده بودیم ،  که جامون اینجا نیست. به هر  صورت غرغر مکرر مادر و  اصرار  های چپ و راست من و نفیسه کار خودش رو کرد و  بابا  یه خونه خیلی  قشنگ و بزرگ  توی پاسداران خرید. و خیلی زود ما خونه قدیمی پدری رو با همه خاطرات ریز و درشتش پشت سرگذاشتیم و شدیم بالا شهر نشین  . تنها کسی که آخرین لحظه اشک توی چشماش حلقه زد  پدرم  بود.

تعداد بازدید از این مطلب: 361
موضوعات مرتبط: رمان باغچه بیدی , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

قضای حاجت

قصه ای از

صلاح الدین  احمد لواسانی

 

 

 

میگن  ریاستم عالمی داره ها .......... مشد نقدعلی لولهنگ دار توالت مسجد شاه بود قبل از انقلاب . یه خورده مخش تاب داشت اما  لولهنگش حسابی آب میداد.

می پرسید حالا این لولهنگ چی هست که هی تکرارش میکنی؟

جونم  بگه برای عزیزان  خودم . لولهنگ همون آفتابه خودمونه. اون قدیما که تهرانهم  هنوزآب  لوله کشی نداشت  توی مساجد و  امازاده ها و بقاع متبرکه یک نفررو مسئول  پرکردن آفتابه ها از حوض وسط  مستراح می کردن، که بهش  می گفتن  لولهنگدار .

مشدی نقدعلی هم مسئول لولهنگ های مسجد شاه  تهران بود. البته از حق نگذریم برعکس خیلی ازمسئولین  که اصلا  معنی کلمه وظیفه شناسی رو نمیدونن و یا  می دونن  و به رومبارکشون نمی آرن بسیار وظیفه شناس ومنضبط  بود تا جایی که هیچکس ...... تاکید می کنم هیچکس حتی اعلیحضرت  هم حق نداشت در وظایف اون دخالت  بکنه.

تعداد بازدید از این مطلب: 317
موضوعات مرتبط: قصه های کوتاه من , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

 

قصه ای از

صلاح الدین  احمد لواسانی

 

 

 

    داشت قدم ميزد .هدف خاصي نداشت جز گذروندن وقت . چيزي كه فراوون داشت.
جلوي هر مغازه کمی مي ايستاد و به اجناس درون ويترين نگاه مي كرد. بدون اينكه متوجه باشه به چي نيگاه ميكنه و يا اصلا" چي توي ويترين هست.
به فروشگاه كوچكي رسيد كه كه اصلا" ويترين نداشت. خانمي حدود سي ساله با چهره اي جا افتاده و جذاب ، روي يه صندلي نشسته بود و توي اعماق فكرش غوطه مي خورد.
كاملا" ميشد تشخيص داد: قد بلند ،چهارشونه با اندامي پرورش يافته .... حدس زد بايد ورزشكار باشه . مثلا" شناگر......
يه لحظه متوجه شد كه اونم داره نگاش میکنه. و این وقتی بود كه چشماشون تو هم گره خورد.
دست و پاشو جمع كرد و از جلوي مغازه با سرعت عبور كرد.
چند قدمي بيشتر نرفته بود كه متوجه مطلب وحشتناكي شد. ....قلبش همراش نبود.

تعداد بازدید از این مطلب: 311
موضوعات مرتبط: قصه های کوتاه من , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

 

قصه ای از

صلاح الدین  احمد لواسانی

 

 

 

سالها بود كاغذ هارو سياه ميكردم و ميدادم به دوستي كه يه انتشاراتي كوچولو داشت. اونم هر از چندگاهي يه پول سياه كف دست ما ميذاشت، كه اي......... چند صباحي خرج و مخارج من يه لا قبا رو بس بود.
از خدا چيزي نميخواستم. چون ميدونستم بخوام هم بهم نميده . اصلا با من لجبازي ميكرد. منم دوستش داشتم ولي بهش نميگفتم . تا همه جاش بسوزه.
آقا فقط يه حسرت به دلي داشتم كه بالاخره با همت و پشتكار اون دوست انتشاراتی . الحمدلله داشت بر طرف ميشد . راستش خيلي وقت بود كه دلم ميخواست يه نويسنده وافعي رو از نزديك ببينم .

تعداد بازدید از این مطلب: 325
موضوعات مرتبط: قصه های کوتاه من , ,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

 

دوستان گرامی
نمایش رادیویی دارای ویژگی های خاص خود است. که یکی از تکنینک های مهم آن محاوره نویسی است که به آن اشاره نموده اید. اما تکنیک های مهمتری از از محاوره نویسی در این روش بکار گرفته میشود که وجه تمایز اصلی این نوع نوشتار با داستان و فیلمنامه است. بدون اینکه بخواهم رتبه بندی کنم این تکنیک ها رو به برخی از اونها اشاره می کنم.
در یک رمان و یا داستان کوتاه با تصویر پردازی های دراماتیک و با تکنیک توصیف سعی می نماید. فضایی ذهنی برای خواننده خود ساخته تا شخصیت های داستان خود را در آن فضا سازی به مرور واردصحنه نمود و داستان خود را پیش ببرد.
به این قسمت از نوشته خودتون توی داستان مسابقه دقت کنین.

تعداد بازدید از این مطلب: 554
موضوعات مرتبط: نمایشنامه های رادیویی , ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

     2 - نمونه طنز سیاسی

این داستان

پادشاه و گل خر زهره

 

 

 

 

 

 

 

تنظیم برای رادیو صلاح الدین احمد لواسانی

 بر اساس کتابی از مهدی میر کیایی

(موزیک)

 

 

راوی :        سلام دوستان ......بطور معمول همه پادشاهان ، هرجا زندگی کنن و هر شکل و قیافه ای که داشته

               باشن ،هوس های عجیب و غریبی به سرشون می زنه . پادشاه قصه ما هم از این قاعده مستثنی

               نیست . اون دوست داره مردم کشورش مثل خودش ، کوتوله ، دماغ گنده و تاس باشن .

              اون آدمهایی رو که بی اجازه بخوابش بیآن ،تنبیه می کنه ..... البته تنبیه فقط شامل آدما نیست.

              بلکه درختا وعروسکها  و ....هر چیز دیگه ای که بخواب اون بیاد شامل میشه ......

           پادشاه کوتوله ما اونقدر از خود راضی هست که دوست داشته باشه همه گل های باغچه با تحسین

           نگاهش کنن.

          اون اینقدر خود خواه هست که اگر تمام مدال های دنیا رو بخودش آویزون کنه باز هم دماغ گندش

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 373
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود